نقد و بررسى معادشناسى سهروردى در پرتو حکمت متعالیه
Article data in English (انگلیسی)
معرفت سال بیستم ـ شماره 166 ـ مهر 1390، 65ـ80
منیره سیدمظهرى*
چکیده
سهروردى در تبیین خود از مسئله معاد، به این باور مىرسد که نفوس سعادتمندان و کمالیافتگان بعد از مرگ، منجذب در عالم انوار قدسى شده و از اشتغالات برزخى برکنار مىماند. اما متوسطان از اهل سعادت بعد از مرگ با حفظ درجات در عالم صور معلقه یا اشباح مجرده مستقر مىشوند. وى متذکر مىشود که بعث اجساد و اشباح ربانى و کلیه وعدههاى پیامبران بدینگونه تحقق مىیابد، اما در مورد نفوس اهل شقاوت، اظهاراتى دارد که مظنه تمایل به تناسخ است. ملّاصدرا ضمن انتقاد از رویکرد سهروردى به مسئله معاد، بخصوص در اینکه او صورتهاى غیرجسمانى را که باعث نقوشى در خیال هستند، منشأ آثار ملائم و غیرملائم شمرده است، تبیین وى را متضمن مخالفت با ظواهر متون دینى دانسته و معتقد است: صرف اثبات استمرار بقاى روح به هیچ وجه اثبات معاد قرآنى ـ یعنى حشر انسانها با همین شکل و صورتى که در دنیا دارند ـ نیست. وى خود، با ابتناء بر مبانى حکمت متعالیه، ثابت مىکند که آنچه در قیامت برانگیخته مىشود همین بدن خاص مشهود است. مهم نیست که این بدن اخروى چه خصوصیاتى داشته باشد، بلکه مهم این است که «این همان است» محفوظ باشد.
این مقاله با روش توصیفى ـ تحلیلى صورت گرفته است.
کلیدواژهها: سهروردى، حکمت متعالیه، معادشناسى، معاد جسمانى، معاد روحانى.
مقدّمه
یکى از مسائل مهم فلسفى و کلامى، مسئله معاد است که به طور اجمال مورد پذیرش فلاسفه و پیروان ادیان است. در میان حکما دو عقیده مهم درباره معاد مطرح است: یکى، اعتقاد به معاد روحانى که مبتنى بر تجرّد نفس ناطقه و ادراکات نفسانى است و دیگرى، اعتقاد به معاد روحانى ـ جسمانى؛ یعنى زنده شدن آدمى پس از مرگ با بدنى مشابه همان بدنى که در دنیا داشته است. به تعبیر دیگر، بازگشت روح به جسم عنصرى دنیوى براى مجازات یا پاداش اعمالى که در دنیا به جا آورده است.
تا پیش از ملّاصدرا آنچه به نام فلسفه درباره معاد مطرح گشته بود، چه در فلسفه مشّاء و چه در فلسفه اشراق، هیچ کدام معاد جسمانى عنصرى را که معاد کامل است مورد بحث و اثبات فلسفى قرار نداده بودند. چنانکه ابنسینا در الهیات نجات گفته است: ما از دین و شریعت، نوعى از معاد را مىپذیریم، اما براى اثبات آن راهى جز شریعت و تصدیق خبر پیامبران نداریم. این همان معاد جسمانى است: «یجب ان تعلم انّ المعاد منه مقبول من الشرع ولا سبیل الى اثباته الّا من طریق الشریعه و تصدیق خبر النبوة و هو الذى للبدن عند البعث.»1
بعد از او، شیخ اشراق هم که خواسته است نظر خود را درباره معاد با شریعت وفق دهد مىنویسد: اشقیاء مخلّد در عناصر جسمانى و حجبظلمانىمىباشندودر آنجا معذب به عذاب دردناکند و سعداء و اولیاءاللّه در حضرت ربوبى و عالم عقول متنعم به لذات روحانىاند و نفوس متوسطان به مثل معلقه بازگشت مىکند و معاد آنها همین است.2
این مسئله، ملّاصدرا را واداشت تا به موضوع معاد جسمانى که مورد تصدیق و تأکید شریعت هم بود، بیندیشد و در اینباره طرحى نو دراندازد. او شرط علمى موفقیت خود را در این کوشش، مطالعه آثار فلاسفه متقدّم به ویژه ابنسینا و شیخ اشراق دانست و براى شناخت کامل نفس و چگونگى تعلق آن به بدن و ماندگارى بعد از مرگ تن نیز اهمیت ویژه قائل شد. در عین حال، وى معتقد است: گذشتگان از فلاسفه اسلامى بدین علت که از توجه به متون دینى، به ویژه آیات قرآن، در این باب غفلت ورزیده و یا درصدد تأویل و برگرداندن آن متون از ظواهر خود برآمدهاند، به رغم اینکه در شناخت مبدأ و صفات او و ماهیت نفس انسانى موفقیتهایى داشتهاند، اما در مسئله معاد فقط نیمى از راه را با درک مشکلات پیموده و از نیمه دوم بازماندهاند و به مقصود نرسیدهاند.3
چنانکه از عنوان بحث برمىآید، پرسش اصلى این است که چرا ملّاصدرا معاد اثباتشده از جانب سهروردى را معاد قرآنى نمىدانست؟ اما اینکه تبیین خود او از معاد چه بوده و تا چه حد توانسته به اثبات معاد مطابق آموزههاى شریعت بپردازد، سؤالى است که باید در جاى دیگرى به دقت مورد بررسى قرار گیرد. از اینرو، در این مقاله تنها به حسب ضرورت بدان اشاره شده است.
پیش از شروع بحث، سه نکته مهم را نباید از نظر دور داشت:
1. هنگامى که مىگوییم معاد جسمانى، مقصود بازگشت انسان دنیوى است به جهان اخروى با همین ویژگىهاى اصلى و تعین دنیوى و عنصرى.
2. در این دیدگاه، تعبیر معاد جسمانى براى تأکید بر حضور بدن اسطقسى است در معاد نه حذف ابعاد روحى و لذات عقلى.
3. هنگامى که مىگوییم اثبات معاد جسمانى در حوزه فکر و فرهنگ و اندیشه و ایمان اسلامى، مقصود معادى است که قرآن کریم بیان داشته و بر آن تأکید کرده است و این معاد به ضرورت دین براى جسم عنصرى است نه فقط براى جسم مثالى.
بنابراین ـ چنانکه خواهیم دید ـ ملّاصدرا خوب توجه دارد که اثبات استمرار بقاى روح که در فلسفه اقدمین بر آن تأکید گشته است، به هیچ روى اثبات معاد جسمانى به شمار نمىآید، بلکه باید حشر روح توأم با بدن اثبات گردد تا معاد جسمانى صدق کند و معاد قرآنى تبیین فلسفى یابد. اینجاست که ملّاصدرا حرکت متفاوت خویش را براى اثبات معاد جسمانى آغاز مىکند تا حتى اگر یک گام هم که شده این حرکت را به پیش برد و تا اندازه ممکن با زبان فلسفه و منطق عقل فلسفى، به آستانه معاد جسمانى قرآنى نزدیک گردد.
در نقد و بررسى معادشناسى اشراقى بر اساس حکمت متعالیه، ابتدا معادشناسى سهروردى با استناد به آثار او تبیین شده و سپس موضع اصلى انتقاد ملّاصدرا از معادشناسى سهروردى مورد تحلیل قرار گرفته است.
این نوشتار نشان مىدهد که با توجه به اعتقادى که شیخ اشراق به عالم مثال دارد، معاد جسمانى اثبات شده به وسیله او تا حد این عالم توجیه است، اما این نظریه در ارتقاء جسم به عالم عقول هیچگونه توجیه منطقى را برنمىتابد و این بنیادىترین انتقاد ملّاصدرا به معاد جسمانى شیخ اشراق است.
درباره پیشینه بحث مىتوان به کتابهاى معادشناسى، اثر حسینى طهرانى و ابداعات و نوآورىهاى صدرالمتألّهین، اثر زهرا مصطفوى اشاره نمود. همچنین مىتوان به مقالههاى «مبانى نظرى معاد جسمانى از دیدگاه ملّاصدرا»،4 «گزارش و نقد معاد جسمانى در تفاسیر و آراء فلسفى ملّاصدرا»،5 «معادشناسى صدرالمتألّهین»6 و «معاد از دیدگاه ملّاصدرا»7 اشاره نمود.
معادشناسى سهروردى
حکیم متألّه شیخ شهابالدین سهروردى در مسئله معاد، از منظر حکمت ذوقى و اشراقى نگریسته و نفس انسانى را در زمره جسم لطیف به حساب نیاورده است تا با طرح علم و قدرت مطلق خداوند و اعاده معدوم و بقاى اجزاى اصلیه به بازسازى معاد بپردازد؛ که هریک از اینها نزد متکلّمان عین حقیقت وحیانى و سنّت نبوى در مسئله معاد به شمار مىآید.
در حکمت اشراقى باید به دروننگرى و تأمّل در وجود درونى روى آورد و با تأویل هستى آدمى به حل این مسئله پرداخت. هر آنچه که در معاد، وعده و وعید خدا بدان تعلق گرفته، صور ملتذه و مؤلمهاى است که نفس با ابزار ملکات مکتسبه آن را مهیا مىکند. در نزد سهروردى «نفس جوهرى است که مىتواند ادراک معقولات نماید و در جسم تصرف کند و نورى است از انوار حقتعالى.»8
نور مدّبر نمىتواند قبل از بدن موجود باشد، بلکه با حدوث بدن از جانب واهبالصّور به بدن افاضه مىشود و مجموعه اعراض بدنى و نفسانى سبب تمیز نفوس از همدیگر مىشود.9 نفس با بدن رابطه شوقیه تدبیریه دارد و از بدن به منزله ابزار براى تشدید انوارش استعانت مىجوید و در عین حال، همراه با فناى بدن، فانى نمىشود.
سهروردى با دلایل مختلف عقلى و نقلى درصدد اثبات تجرّد و بقاى نور مدبّر برمىآید. مهمترین این دلایل مبتنى بر تجرّد صور معقوله و تقسیمناپذیرى و مبرّا بودن آن از مقدار و أین و وضع و کیف است و تجرّد صور معقوله به اعتبار محل آنهاست که نفس ناطقه باشد.10 دلایل نقلى او برگرفته از آیات وحیانى است. قران کریم مىفرماید: (قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» (اسراء: 85) و «ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِیهِ مِن رُّوحِهِ.» (سجده: 9) سهروردى تأکید مىکند که مقصود از روح، جسم لطیف و روح طبیعى نیست، بلکه مراد از روح در آیات، نفس ناطقه است.11
سهروردى براى بقاى نفس نیز دلایل مختلف اقامه کرده تا ثابت کند نور مدبّر با فناى صیصیه (بدن مادى) فانى نمىشود. صیصیه مقوم نفس نیست تا با فناى آن، فناى نور مدبّر لازم آید: «علاقه آن دو، علاقه اضافیه است و این نوع علاقه ضعیفترین اعراض است. لذا انقطاع اضافه، بطلان آن نور مدبّر را سبب نمىشود.»12
نور مجرد نه از جهت فاعل، اقتضاى عدم را دارد و نه از جهت قابل؛ زیرا مبدأ و فاعل نور مجرد مدبّر، انوار قاهره است و این انوار قاهره فناى نور مدبّر را مقدّر نمىکند تا تغییر در خودشان و در نهایت در نورالانوار لازم نیاید. به علاوه، انوار مدبّره، اشعه و لازمه انوار قاهره ازلیه ابدیه ثابت هستند. وقتى که وجود انوار قاهره استمرار داشته باشد، وجود انوار مدبّره نیز مستمر به استمرار آنها خواهد بود. انوار مدبّره به خاطر تنزهشان از تزاحم در زمان و مکان و عدم حالیت در غواسق، بطلانشان یا باید ذاتیشان باشد و یا از جانب انوار قاهره. از آنرو که هیچ شیئى اقتضاى عدم خود را ندارد، نور مدبّر نیز اینگونه خواهد بود. انوار قاهره هم که نمىتوانند مبدأ فناى انوار مدبّره باشند. پس انوار مدبّر فناناپذیرند.13
به علاوه، سهروردى در بساطت نور مدبّر تأکید دارد. عدم در جایى معنا و مفهوم مىیابد که مرکب باشد و قوّه بطلان در او یافت شود، آنچنانکه قوّه وجود در او یافت مىشود. قابل تصور نیست که شىء واحد ذاتا از قبل ذاتش هم بالفعل باشد و هم بالقوّه. قوّه بطلان نه در ذاتش یافت مىشود و نه در دیگرى.14
در نظریه سهروردى نفس ناطقه از جمله موجودات نور و ضوء است که از نردبان بدن و قواى بدنى از مرتبه هیولانى تا مستفاد را با استعانت از انوار قاهره طى طریق مىکند و به عالم انوار قاهره راه مىیابد و از لذّات بىانتهاى کرّوبیان ملتذذ مىشود، هرچند این استعانت از بدن و قواى بدنى مستقیم صورت نمىپذیرد و روح واسطه آن با بدن است.15
در حکمت اشراق، نور مدبّر براى رهایى از غواسق ظلمانى و صیصیه، باید با انوار قاهره بر اساس دو اصل «قهر» و «محبت» رابطه برقرار کند؛ قهر و سلطه از جانب انوار قاهره، عشق و محبت از طرف انوار مدبّره و همین محبت است که او را به طرف عالم انوار قاهره رهنمون مىشود. اما باید از دل طبیعت مظلم ظلمانى عبور کند و موانع و شواغل را یکى پسازدیگرىازسرراهشبردارد.16
سهروردى بیشترین تلاش خویش را به کار مىگیرد تا در همه آثارش انسان را از این موانع و شواغل و عواقب حاصل از آن مطلّع سازد و آنها را در قالبهاى مختلف، حتى در قالب داستان، براى سالک رهرو عالم نور آشکار کند و با زبان رمز و نماد، حیات معنوى انسان را بازگوید و در نهایت، رعایت چهار اصل را تأکید مىکند: 1. مقهور شواغل برزخى ظلمانى از قبیل شهوات جسمانیه و انواع غضب جرمانى و تخیلات و متوهمات وهمیه نشود؛ 2. به علوم حقیقیه اعم از علمى و خلقى روى آورد؛ 3. نور اسفهبدى، قاهر به جوهر غاسق باشد؛ 4. به ریاضات متصوفه مداومت داشته باشد.
اتصاف متداوم به چهار اصل فوق، عشق نور مدبّر را به قرب عقلى نورالانوار مىافزاید و او را متصل به نور محض مىکند17 و این اصلاح علمى و عملى سعادت تامّ نور مدبّر را تشکیل مىدهد. اصلاح علمى که کمال عقل نظرى مىباشد، تبدیل شدن به عالمى مشابه عالم عین است، به نحوى که هر آنچه در عالم عین موجود است به همان نظم در عالم عقل نیز منقش شده باشد از نورالانوار، عالم انوار قاهره و اسفهبدیه فلکیه و انسانیه تا اجرام اثیرى و عنصرى و مرکبات آنها. و کمال جزء عملى، خلق است و خلق ملکه نفسانیهاى است که با وجود آن، افعال به آسانى از نفس صادر مىشود بدون آنکه نیازى به تفکر و رؤیت باشد.
به مناسبت یاد کردن جزء عملى و نقش آن در شکلگیرى سعادت اخروى و ابدى براى نور مدبّر، سهروردى مسائل حمکت عملى را نیز به صورت موجز یاد مىکند و کمال هر قوّه را در اعتدال آنها باز مىگوید: «وقتى هم جزء علمى و هم جزء عملى اصلاح شود، کلیه آثار و افعال نفس بر منهج صواب خواهد بود و بعد از خرابى صیصیه مستقیما بدون درنگ وارد عالم نور محض شده و از اشراقات انوار مجرد محضه و انوار مدبّره لذت لایتناهى خواهد برد.»18
جایگاه ابدى نفوس
در نظام هستىشناسى سهروردى مبتنى بر نور و ظلمت و بر اساس تجربیات شخصى و ریاضات صیصیه و اعتبارات صادق علمى، چهار عالم را مىتون سراغ یافت:
1. عالم انوار مجرده عقلیه که هیچ تعلقى به جسم ندارد و در سلک حضرت الهیه جاى دارند که فرشتگان مقرب و بندگان مخلص او باشند؛
2. عالم انوار اسفهبدیه فلکیه و انسانیه؛
3. عالم حس که عالم افلاک و کواکب و مرکبات آنها هستند؛
4. عالم مثل و خیال که صور معلقه مستنیره و ظلمانیه در آن جاى دارد و این جایگاه نعمات رستگاران و عذاب تیرهبختان است.19
بر اساس نظریه حکمت اشراق، وقتى که موت در رسد، صیصیه بالکل فانى مىشود، اما نور مدبّر با رها کردن صیصیه روى به جانب عالم عقل و عالم صور معلقه مىآورد و در آنجا بر اساس ملکات و هیئات مکتسبه یا در لذت روحانى سیر مىکند و یا در عالم روحانى و در همان حال، مخلّد خوهد بود. سهروردى بنا بر ضرورت، از لذت و الم، تبیینى به عمل مىآورد: «اللذة وصول ملائم الشىء و ادراکه لوصول ذلک و الألم ادراک حصول ما هو غیر ملائم لشىء من حیث کذا.»20
در تلویحات نیز همین تعریف با اندک تغییرى آورده شده است.21 بر اساس آنچه سهروردى در بیان ماهیت لذت آورده، شرط تحقق لذت براى نفس آن است که آن امر، هم کمال براى نفس باشد، هم نفس آن را ادراک کرده باشد و هم بدان واصل شده باشد و در عین حال، علم به وصولش هم داشته باشد و در نهایت، خیر و کمال براى مدرک باشد.22 لذت به سه عامل مختلف و متفاوت مدرِک و مدرَک وابسته است، همچنانکه مدرِکات مىتواند حواس ظاهرى یا باطنى و یا جوهر عاقل باشد، مدرَکات نیز مىتواند سطوح و اعراض اجسام و یا مىتواند معانى باطنى و ذات اشیاء بوده و ادراک نیز به تبع آنها ناقص یا تام یا حسى و یا عقلى باشد. هرچه مدرِک قوىتر و مدرَک ملایمتر باشد، ادراک کاملتر و لذت آن بیشتر خواهد بود.
در بین مدرَکات بىشک، جوهر عاقل هم از حیث کم و هم از حیث کیف از بقیه قوىتر و کاملتر است و در نتیجه، لذت عقلى نیز از لذت حسى کاملتر و تامتر خواهد بود. لذت تابع ادراک است. لذت حسى هم محدود است و هم متناهى؛ چون حواس ظاهرى همینگونه هستند. ادراک عقل نامحدود و نامتناهى است و لذتش نیز اینگونه است. بر همین اساس است که ابتهاج حقتعالى را اتم ابتهاجات و پس از آن، ابتهاج عقول قدسیه و در مرتبه سوم عشاق مشتاقان را که مرتبه نفوس فلکیه و انسانهاى کامل باشند یاد مىکنند.23 سهروردى در بیان مراتب ابتهاجات از ابنسینا تبعیت مىکند24 و در ترتیب لذت عقلى و حسى با مقایسه عقل و حس، قایل مىشود به اینکه لذت عقلى قابل قیاس با لذت حسى نیست.25 در حکمت اشراقى، نور منشأ لذت است. غیر نور، چه جوهر غاسق ظلمانیه باشد و چه برزخیه، نمىتوانند لذتى را مهیا کنند، حتى لذات جسمانى و شهوانیه نیز منشأیت نور دارند.26
با وجود اینکه لذت عقلى قابل قیاس با لذت حسى نیست، اما سادهلوحان و عوام و به قول سهروردى، بدنپرستان، لذت عقلى را من حیث لا یشعر منکرند و لذات را منحصر در لذات حسى مىدانند و این به خاطر تعلّقوتمرکزآناندرشواغلوموانعبدنوقواىبدنىاست.27
لذت عقلى نفس در وصول به معقولات و اشتیاق به آن است و طبعا الم در عدم وصول به معقولات و نفرت از آنهاست و از طرف دیگر، ملتذها براى نفسْ ملایم و مؤلمها براى او منافر است؛ نتیجه آنکه نفس باید همواره مشتاق به معقولات باشد که عملاً چنین نیست. در نظر سهروردى، شواغل بدنى و ظلمانى و برزخى و انفعالات در نفس، موجب مىشوند تا نفس از مشاهده ملکوت و اشراق انوار حقّه باز داشته شود.28
انواع نفوس در معاد
با در نظر گرفتن دو جزء عملى و علمى و مراتب هریک به «کامل»، «متوسط» و «ناقص» در نظریه سهروردى، نفوس هنگام مفارقت از بدن به پنج قسم تقسیم مىشوند: الف) نفوس کامل در علم و عمل؛ ب) نفوس ناقص در علم و عمل؛ ج) نفوس متوسط در علم و عمل؛ د) نفوس کامل در علم و غیرکامل در عمل؛ ه.) نفوس کامل در عمل و غیرکامل در علم.
نفوس دسته اول
نفوس این گروه تحت شواغل حسى و ظلمانى قرار نگرفته و همواره اشتیاق آنان به سوى عالم نور قدسى است و با افزایش تدریجى علم و عمل، نور و ضوء آنان نیز شدیدتر و نور مدبّرشان در سلک قدسیان درآمده و در چرخه حیات غاسقى گرفتار نمىآیند و نور شدیدشان مانع مىشود تا به چرخه تناسخ گرفتار آیند. حشر و نشر آنان با صفات و افعال الهى است. معاد آنان، همان اتحادشان با انوار قاهره و قرب شدیدشان به نورالانوار است و در آنجا لذت لایتناهى خواهند برد. هم خودشان نورند و هم طالب اتصال به نور. آرامش آنان در همین اتصال به نور اقهر است که اتم لذات را برایشان به ارمغان مىآورد. تا زمانى که گرفتار بدن و قواى بدنى بودند، لذت تام برایشان حاصل نمىشد؛ چراکه آنها خود از جمله شواغل دستیابى به لذت تام به شمار مىآیند. اما با خرابى و تلاشى صیصیه، مانع اتصال برطرف شده و وارد عالم انوار قاهره مىشوند و اشراقات مالایتناهى مستقیما از جانب نورالانوار یا به واسطه دیگر انوار قاهره، بر او تابیدن خواهد گرفت و حتى از دیگر انوار اسفهبدیه موجود در عالم انوار قاهره بر او اشراقاتى خواهد شد. لذات تام روحانى در آنجا براى انوار اسفهبدیه کامل در هر دو حکمت تحقق مىیابد و وقتى که اتحاد در عالم انوار بین انوار اسفهبدیه و قاهره حاصل آید و به نورالانوار به شدت نزدیک شود، چه بسا توهّم کند که از جمله انوار قاهره شده و با تقدس آنان قدسى شده است.29
اتحادى را که سهروردى در اینجا یاد مىکند، اتحاد حقیقى نیست که در نظر فیلسوفان محال است، بلکه مقصود اتحاد عقلى بین انوار مدبّره با انوار قاهره است نه اتحاد جرمى. وقتى که نور مدبّر به شدت به نور قاهر یا نورالانوار نزدیک گردد، از آن تعبیر به «اتحاد عقلى» شده و این اتحاد عقلى سبب عدم تمیز انوار نمىشود.30
سهروردى از بیان نفوس قسم اول نتیجه مىگیرد که سابقین مقربین جامع هر دو حکمت عملى و نظرى، هرگز معاد جسمانى ندارند و فقط معاد روحانى دارند و به آیات قرآنى نیز استشهاد مىکند؛ از جمله: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ» (قیامت:22) یا «نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ»(حدید:12) یا «لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَنُورُهُمْ.» (حدید: 19)31
نفوس دسته دوم
نفوس دسته دوم نفوسى هستند که ناقص در علم و عملند. از جنبه نظرى، شوقى به سوى عالم انوار قاهره و نورالانوار کسب نکردهاند، بلکه مشغول به شواغل غاسقه و برزخیه شدهاند و میل جاودانه آنان به سوى امور ظلمانى است. جهل بسیط و مرکب تمام وجود آنها را فرا گرفته است. چنین نفوسى در این دنیا از شناخت معارف حقیقى کور و قاصرند و بر اسرار عالم ملک و ملکوت اطلاعى ندارند و در آخرت نیز اینگونه خواهند بود. «وَمَن کَانَ فِی هَـذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِی الآخِرَةِ أَعْمَى.» (اسراء:72)
چنین نفوسى با مفارقت از بدن به عذاب الیم گرفتار مىآیند. عذاب دورى و حجاب از انوار عالیه، سراسر وجودشان را فرا مىگیرد. قلوب چنین نفوسى را «غشاوه و ختم» (بقره: 7) فراگرفته و در نهایت، به حجاب اکبر، که محروم شدن از رؤیت انوار عالیه باشد، ختم خواهد شد. از جنبه عمل نیز ناقص مانده و به خاطر شوقشان به غواسق برزخیه و ظلمانیه، ملکات سیئه در قلوب آنان راسخ گشته و با مفارقت از بدن، همین ملکات در قالب صور قبیحه و مؤلمه بر او ظاهر خواهند شد و در قالب عفاریت و حیات و شیاطین او را عذاب خواهند نمود.32
در نظر سهروردى، این دسته از نفوس وارد عالم مثل معلقه (عالمى غیر از مثل افلاطونى) مىشوند. صور معلقه مىتواند ظلمانیه و یا مستنیره باشد. صور معلقه ظلمانیه جایگاه شقاوتمندان است که بر حسب ملکات سیئه عذاب عقلى مىچشند و صور معلقه مستنیره محل لذت بردن مبتنى بر خیال سعادتمندان است. دلیل سهروردى بر وجود چنین عالمى، تجربههاى شخصى اوست.33 این دسته از نفوس در عالم مثل معلقه براى چشیدن لذت یا الم نیاز به جسم مثالى دارند که با از بین رفتن جسم مادى براى آنها خلق مىشود.
نفوس دسته سوم، چهارم و پنجم
این نفوس که متوسط در علم و عمل یا کامل در عمل و غیرکامل در علم باشند، بعد از مفارقت از بدن وارد عالم مثل معلقه مستنیره مىشوند. مظهر آنها از برازخ علویه هستند که از حیث نورانیت متفاوتند؛ بعضى اعلى و اصفى و برخى ادنى و اخس مىباشند و هر نور مدبّرى به میزان هیئات و ملکات مکتسبه، به آن صور معلقه تعلق مىیابند و با ایجاد صور ملتذه، لذت خواهند برد. حامل این صور، اجرام فلکى هستند که منزه از تغییر و تحولند. کون و فساد در آنها راه ندارد و جایگاه ابدى نفوس سعادتمندان و زهاد متنزهین است. چنین نفوسى اشتیاق تام به سوى عالم انوار محضه پیدا نکردند. بدنیونى هستند که هنوز شوق به جسم و جسمانیات در وجودشان یافت مىشود. همین رسوخ شدن علاقه به مادیات بعد از مفارقت، در قالب علاقه به اجرام ظهور پیدا مىکند و در برازخ علویه جاودانه باقى خواهد ماند. نفوس دسته پنجم همانند دو دسته سابق در مثل معلقه در لذت جاودانه باقى خواهد ماند.34
سهروردى در رساله «یزدان شناخت» علاوه بر آنچه ذکر شد، از نفوس ساده پاک و ناپاک سخن به میان مىآورد و در خصوص جایگاه نفوس ساده پاک، قایل مىشود به اینکه: چون نه علت لذت در آنها یافت شده و نه علت الم، نه لذت خواهند داشت و نه الم؛ بعد از مفارقت در همان بساطتشان باقى خواهند ماند و مصداق کلام رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله هستند که فرمود «أکثر اهل الجنه البله و الصبیان» و یا فرمود: «نفوس الاطفال بین الجنه والنار.»35 لیکن در «پرتونامه» نفوس ابلهان را ملحق به نفوس صالحان دانسته و قایل مىشود به اینکه: نفوس آنان به اجرام سماوى تعلق گرفته و تخیل صور ملتذه محسوسه را خواهند کرد و لذت جاودانه خواهند داشت،36 اما نفوس ساده ناپاک به لحاظ آنکه شوق به نورالانوار و انوار قاهره در آنان پیدا نشده، بلکه شوق و جذبه آنان به بدن است، بعد از مفارقت نفوس از بدن همین اشتیاق، سبب الم عظیم میان او و معشوقش مىشود؛ ولى در زمان طولانى، این الم به تدریج زایل شده ونفس به بساطت برمىگردد و در حال بساطت نه لذتى خواهند داشت و نه المى.37
نقد معادشناسى سهروردى در حکمت متعالیه
ملّاصدرا در اکثر تألیفاتش با طرح مسئله معاد، به نقصها و قصورهاى نظریه اشراقى و دیگر متفکران مسلمان اشاره کرده و یادآور شده است که متفکران مسلمان با رویکردهاى متفاوت به این مسئله پرداختهاند. وى علت اختلاف رویکردها را در ادراک متفاوت معاد دانسته، انواع ادراکها را در چهار دسته طبقهبندى کرده است:
1. مرتبه نخست، پایینترین مرتبه است که همان ادراک عوام مسلمان در مسئله معاد مىباشد که در عین حال، سالمترین مرتبه در دورى از آفات است. در نظر اینان، هر آنچه وعده و وعید خدا بدان تعلق گرفته، امرى محسوس و جسمانى است؛ یعنى امور اخروى را همچون امور دنیوى مىنگرند که از حواس بدنى غایب است و این محسوس واقع نشدن را به اقتضاى مصلحتى مىدانند که خداوند آن را مقدر کرده و هیچ کس بر آن مصلحت، علم ندارد.
2. مرتبه دوم، فهم کسانى است که همه لذتها و المهاى اخروى را از باب وجود ذهنى مىدانند نه وجود عینى. مَثَل آنها مَثَل خواب را مىماند که چه بسا انسان در خواب صور ملتذه و مؤلمه را بیابد که از لذات و الم عینى و خارجى شدیدتر باشد و اما در عین حال، موجودیت عینى ندارد.
3. در مرتبه سوم، صور محسوسه در شریعت را اشاره به صور عقلیه مىداند که در عالم عقول محض وجود دارد و چه بسا این صور محسوسه اخروى را از باب کنایه مىدانند که در قالب حور، قصور، اشجار و انهار و دیگر چیزها بیان شده است.
4. آخرین مرتبه ادراک، مرتبهاى است که صور اخروى را عین صور دنیوى، یعنى صور عینى حقیقى و موجودات ثابت مىدانند.38 بنابراین، به رغم آنکه معاد رکن عظیم در دین و اصل عظیم در حکمت و عرفان مىباشد، با همه منزلت و اهمیت و رفعتش و دقت متفکران مسلمان در تبیین آن، برداشتهاى متفاوت و مختلفى از آن ارائه شده که رویکرد اشراقى سهروردى نمونهاى از آن است. ملّاصدرا قایل است که این رویکرد با شریعت اسلام مطابقت ندارد و فقط تعداد اندکشمارى از اکابر حکماى سابقین و لاحقین توانستند با استعانت از نور الهى، مهتدى به معاد شوند، اما قریب به اتفاق آنان هرچند سعى بلیغ و جهد وافر داشتند، ولى از درک منازل معاد قاصرند.39
بر حسب نظریه سهروردى، جایگاه نفوس در معاد، یا به حشر با صفات و افعال الهى است که در این صورت، نفوس متنعم به نعمات روحانى و لقاى ربانىاند، یا در مثل معلقه جاى دارند که اجرام آسمانى ظلمانى و نورانى مظهر آنها مىباشند. در خصوص بخش نخست، ملّاصدرا با سهروردى موافقت دارد و قایل به معاد روحانى است.40
در نظریه ملّاصدرا، وجودْ خود سعادت است و ادراک وجود نیز سعادت دیگر. وجودْ درجات شدت و ضعف از نقص به کمال دارد؛ هر قدر وجودْ شدیدتر و کاملتر باشد، خلوص آن بیشتر و سعادتش برتر خواهد بود. بر این اساس، وجود حقتعالى کاملترین وجودات است و پس از آن، مفارقات عقلیه و نفوس جاى دارند. اما حرکت و هیولى و زمان پایینترین رتبه را خواهند داشت. در بین قواى عقلیه و غضبیه و شهویه و حیوانیه نیز همین سلسله مراتب جارى است. وجود قوّه عقلیه شدیدتر، در نتیجه، عشق و لذت و سعادت آن نیز کاملتر خواهد بود و نفس عقلانى با مفارقت از بدن، به حقیقت ذات خویش و ذات مبدعش برمىگردد و در نتیجه، بهجت غیرقابل وصف و غیرقابل قیاس خواهد داشت؛ چراکه سبب این نوع لذت و بهجت، قوىتر و کاملتر و ضرورىتر است. اسباب لذت که مدرِک و مدرَک و ادراک باشند نیز چنین است. هم قوّه عقلیه که مدرِک باشد قوىتر از دیگر قواست و هم مدرکاتش که معقولات باشند. چه بسا محسوسات و متخیلات براى حس و خیال منافرت داشته باشد و لذتى را به ارمغان نیاورد، اما معقولات همواره ملایم با عقلند و اسباب لذت و بهجت را فراهم مىآورند. معقولات در دنیا اسباب حضور در عالم آخرت خواهد بود و معرفت بذر مشاهده است. اما تا زمانى که نفس در عالم دنیا حضور دارد، به خاطر موانعى از قبیل جهل و مشغول شدن به غیر خود، از درک معقولات محروم است. زمانى که این موانع در اثر مرگ از بین برود و نفس از بدن و قواى بدنى مفارقت یابد، معقولات مورد مشاهده قرار مىگیرد و ادراک معقولات حضورى و عینى خواهد شد و لذتى که از حیات عقلى نصیب نفوس مىشود کاملتر و برتر از هر خیر و سعادتى است. این لذت در حقیقت، همان وجود و ادراک وجود است، بخصوص وجود عقلى و علىالخصوص معشوق حقیقى و کمال اتم واجبى که حقیقت وجود و اشدّ مراتب وجود مالایتناهى است. از اینرو، چنین لذتى برترین و بالاترین لذتهاست. زمانى چنین لذت و سعادت براى نفس تحقق مىیابد که نفس به عقلیات محض دست یافته و موضوع براى صور الهى و نظام وجود از شدیدترین تا ضعیفترین مرتبه آن بشود: «فسعادة النفس و کمالها هو الوجود الاستقلالى المجرد، و التصور للمعقولات، والعلم بحقائق الاشیاء على ما هى علیها، و مشاهده الامور العقلیه و الذوات النورانیه و لا تقاس هذه اللذات الى مایناله الحس من اللذات المکدره.»41
نفس تا زمانى که متحد با بدن است، وجود ضعیف ذهنى از معلومات عقلیه دارد، اما زمانى که مفارقت در رسد، همین وجود ضعیف، قوى و شدید مىشود و مقربان را مشاهده مىکند و با قدیسان همنشین مىشود و بالاتر از مشاهده، اینچنین سعادتى براى نفس نخواهد بود. لذت عقلى اینچنینى در همین دنیا با دستیابى به علوم و معارف یقینى از مبدأ اول با همه اوصاف و وجود مخصوص به آن و عقول فعال یا کلمات اللّه و نفوس کلیه یا کتب و ملائکه عملى و ترتیب نظام وجود کامل مىشود و یکچنین نفسى با کسب معقولات از مرتبه هیولانى به مرتبه بالفعل و بالمستفاد تعالى یافته و این مسیر صعودى نفس به همان غایتى منتهى مىشود که از آنجا آغاز کرده بود و با راهیابى نفس به عالم عقول، حشر او با خداو صفات و افعال ابداعى خداوند خواهد بود که این همان بهشت دیدار یا معاد روحانى نفوس کامل است.42
اما براى نفوسى که نتوانستند به کمال علم دست یابند، هرچند از مرتبه نقص رهایى یافتهاند، مطابق نظر شیخ اشراق، به مثل معلقه تعلق مىگیرند که مظهر آنان بعضى از برازخ علویه و سفلیه یا اجرام فلکیه هستند. هر نور مدبّرى بر اساس هیئات و ملکات مکتسبه به آن صور تعلق مىیابد و در آنجا صور ملتذه و بهیه یا مؤلمه را ایجاد و از آن لذت یا الم خواهد برد. نور مدبّرى که کمالات علمى و عملى را فعلیتى بخشیده باشد، به مثل مستنیره تعلق مىیابد و اما نفوسى که تعلق به بدن، آنان را مانع شده تا شوق به نورالانوار قاهره داشته باشند در مثل ظلمانیه باقى خواهند ماند.
ملّاصدرا تعجب مىکند که چگونه سهروردى با اینکه تفقه در معارف الهیه و اشراف بر انوار ملکوتیه دارد و به رغم شدت توغّل که در ریاضات حکمیه و فهم اسرار و توجه خاص به وجود عالمى غیر از معقول و محسوس دارد، این قول را بیان مىدارد.43 ملّاصدرا در این بحث در مخالفت با شیخ اشراق، بر اساس اصول و مبانى حکمت متعالیه قایل به عینیت صور محسوسه اخروى و دنیوى شده است که در بحث بعد به تفصیل خواهد آمد. اما در خصوص نفوس غیرکاملان در علم و عمل، قایل است: نظریه اشراقى سهروردى با اشکالات عدیدهاى مواجه است که عملاً نمىتوان آن را پذیرفت.
یکى از مهمترین اشکالها، نبود علاقه علّى یا وضعى یا علاقه پیوستگى طبیعى بین اجرام فلکى و نفوس بشرى است. زمانى نفس مىتواند از آنها به عنوان موضوع تخیلاتش در ایجاد صور ملتذه و مؤلمه استفاده کند که سنخیتى بینشان باشد. وقتى که هیچ نوع سنخیتى نیست، نفس چگونه مىتواند آنها را به کار گیرد؟44 به علاوه، چه نسبتى بین نفس با جرمى خاص از اجرام فلکى وجود دارد تا لازم آید نفس فقط به آن تعلق گیرد و نه به دیگر اجرام؟ وقتى که مطابق نظر همین متفکران، ذات اجرام فلکى از عنصر نیست، چگونه جوهر نفسانى صورى مىتواند با جرمى که داراى صورت تام و کامل است علاقه طبیعى داشته باشد؟ از سوى دیگر، حیث کمّیت شمار نفوس نزد آنان بىنهایت است، چگونه جرم محدود موضوع تصرفات و تصورات ادراکى بىپایان آنان مىگردد؟45
شاید گفته شود: در برابر هر تعلق و تصورى قوّه و استعدادى هست غیر از آنچه که براى دیگرى است. از اینرو، در یک جرم استعدادهاى بىنهایت براى شکلهاى بىنهایت تحقق مىیابد. فساد این سخن هم روشن است. بر فرض اینکه اینگونه نفوس به اجرام فلکى تعلق یافته باشند و از آن به منزله آئینه و موضوع تخیلاتشان استفاده کرده باشند، اما صور تمثلیافته در افلاک فقط مىتوانند تخیلات افلاک باشند نه متخیلات نفوس انسانى. محال است که در اجرام فلکى هیئتهاى شر و رنج و دردآور و اوهام تاریک و وحشتناک یافت شوند تا اسباب براى عذاب تیرهبختان به حساب آیند و با فرض پذیرش این نظریه، آنچه سبب عذاب این نفوس مىشود ملکات و هیئات پست و تخیلات دروغین و عقاید باطل و آراء و نظریههاى بىارزش آنان مىباشد نه صور مطابق با واقع.46
ملّاصدرا در ادامه نقد نظریه سهروردى آورده: حق آن است که صورت لذتآور براى سعادتمندان، یا دردآور براى تیرهبختان در عالم آخرت آنچنانکه صاحب شریعت وعده داده قائم به اجرام فلکى نیستند، بلکه قائم به ذات هستند که مظاهرشان همان نفوس سعادتمندان و تیرهبختان هستند که از یک جهت از نفوس صادر مىشوند و از جهت دیگر، بر نفوس تأثیر مىگذارند و از صور نیک لذت مىیابند و از صور زشت الم را مىچشند.
ملّاصدرا پس از نقل و نقد نظریه شیخ اشراق، کلام محىالدین عربى را در تأیید قول خویش آورده مبنى بر آنکه صور اخروى که بهشت سعادتمندان و جهنم تیرهبختان را تشکیل مىدهد، در هیچ جرمى از اجرام فلکى یا غیر اجرام منطبع نیست، بلکه صورى معلق از خود نفس و موجود در نفس هستند. ابنعربى هم در قوس نزول و هم در قوس صعود قایل به برزخ است و این دو برزخ غیر همند. برزخى که ارواح پس از مفارقت از بدن بدان وارد مىشوند برزخ صعودى در قوس صعود وجود است و این برزخ غیر از برزخى است که اجسام و اجرام مجرده در آن یافت مىشوند. هرچند هر دو برزخ عالم روحانى و جوهر نورانى غیرمادى هستند.47
قصور در بیان معاد جسمانى
آنچه تا اینجا بیان شد، نقد ملّاصدرا از نظریه سهروردى در خصوص معاد روحانى بود. اما به نظر ملّاصدرا، این نظریه از تبیین معاد آنچنانکه در شریعت حقه آمده هم قاصر است. در معارف الهیه، به صراحت از معاد جسمانى و عینیت بدن اخروى با بدن دنیوى سخن به میان آمده است. ملّاصدرا تصریح و تأکید مىکند که مُعاد در مَعاد انسان همراه با نفس و بدن است و همین بدن معین شخصى در آخرت همراه با نفس برانگیخته مىشود نه بدن دیگرى، چه آن بدن عنصرى باشد و چه مثالى. اعتقاد مطابق با نص صریح شریعت و عقل صحیح، همین قول است و هرگونه قصور ورزیدن از آن حد، مستلزم راهیابى خلل در ارکان اعتقادى است.48
ملّاصدرا براى اثبات عینیت بدن اخروى با بدن دنیوى در مسئله معاد جسمانى، از اصول و مبانى حکمت متعالیه استمداد مىجوید. مهمترین مبناى این حکمت، وجود و اصالت وجود است و طرح و حل همه مسائل با محوریت وجود مطرح مىشود. چیزى که سبب تحقق آثار براى موجودات مىشود و واقعیت خارجى را تحقق مىبخشد همان وجود است و ماهیت به تبع وجود، وجود مىیابد، اما تبع به معناى عینیت داشتن در مرتبه ثانى نیست، بلکه به منزله سایه بودن است. وجود از معقولات ثانیه و از امور انتزاعى ذهنى نیست تا هویت عینى نداشته باشد، بلکه امرى واقعى است که هرگز به ذهن نمىآید و وجود ذهنى ندارد و حتى قابل اشاره و حس هم نیست. علاوه بر این اصل بنیادین، نظریه معاد جسمانى بر اصول دیگرى نیز ابتناء دارد:
اصل اول: تحصل هر ماهیت نوعى و حقیقت ترکیبى، به فصل اخیر آن است و بقیه فصول و اجناس قریب و بعید به منزله لوازم و توابع به حساب مىآیند؛ یعنى همه آنها در حد بما هو حد، داخلند نه در محدود؛ از اینرو، چه بسا در حد چیزهایى ممکن باشد که در محدود نباشد؛ چراکه حد مجموعهاى از مفهومهاى عقلیه است که بر نفس ذات آن صدق مىکند. در مرکبات طبیعى صورت منوعه، فصل اخیر و حقیقت آن است و تقوم و تحصل آن به صورت مقومش است، اما نیاز آن به ماده از باب نقص وجودى است، چنانکه اگر نقص وجودىاش برطرف گردد، نیازى به ماده نخواهد داشت. در واقع، حقیقت نوعیه به صورت آن است نه به ماده؛ ماده حامل حقیقت آن ذات است و اگر هم ماده حضور دارد از باب ضعف وجودى آن حقیقت است نه از باب آنکه جزئى از حقیقت را تشکیل داده باشد. از اینرو، شیئیت شىء به صورتش است نه به ماده.49
اصل دوم: تشخص هر بدن به نفس اوست که نحوه وجودى و صورت مقوم او را دربردارد و تشخص بدن و اعضاى بدنى نیز به نفس جارى در آنهاست. از اینرو، فرقى بین بدن و اعضاى دنیوى با بدن و اعضاى اخروى نیست. ملاک وحدت در دنیا و آخرت، نفس و شخصیت اوست. آنچه در شخصیت و حقیقت انسان معتبر است، نفس اوست نه بدن. نفس به هر مادهاى تعلق یابد، چه ماده صغیر باشد و چه عظیم همچنان خودش، خودش است. از اینرو، اگر رسول خدا صلىاللهعلیهوآله فرمود: «ضرس الکافر کالجبل الاحد یا اهل الجنه جرد مُرد»؛ به معناى تغییر هویت شخصى انسانى نیست. ملاک وحدت حقیقت بعینه باقى است و همین سبب عینیت اعضاى اخروى با اعضاى دنیوى مىشود. تبدیل و تغییر و تجدد جسم در طول حیات شخص سبب غیریت شخصیت و هویت انسانى نمىشود.50
اصل سوم: تشخص هر شىء، چه مجرد و چه مادى، به نحوى وجود خاص آن است. اما ماده و عوارض ماده، بخصوص کم و کیف و أین و وضع، از نشانههاى تشخص و از لوازم وجود طبیعى و نشانههاى وجود دنیوى است و اگر جوهرى در اثر تبدلات و تحولات از قوّه به فعل آید و از نقص به کمال تا به حدى از قوت برسد، دیگر نیازى به این لوازم و نشانهها ندارد و مىتوان فرض کرد که چنین هویتى بدون این امارات و فقط با اتکا به علت فیاضه، وجود داشته باشد. چنانکه در بیان نظریه سهروردى و ملّاصدرا آوردهایم که کاملان در علم و عمل نیازى به این مقارنات ندارند و حشرشان با حقتعالى است.51
اصل چهارم: وحدت شخصیه در همه اشیا به یک سبک و سیاق نیست؛ در جوهر مجرد با جوهر ماده متفاوت است. جوهر مادى به خاطر ضیق وجود، اوصاف متضاد و اعراض متقابل در آن جمع نمىشوند، اما در جوهر مجرد به خاطر سعه وجودى قابل جمع است. با توجه به این اصل، جوهر ناطق انسانى در عین وحدت شخصى با تجسم و تجرّد، سعادت و شقاوت، دنیا و آخرت، و با حس و خیال و عقل که هریک به منزله روزنهاى است به عالمى و از عوالم دنیا و برزخ و آخرت از باب اتحاد مدرِک با مدرَک جمع مىشود. و از همین اصل دریافته مىشود که یک موجود در یک وقت مىتواند مادى باشد و نیازمند به عوارض و اعضاى جسمانى دنیوى و در وقت دیگر، مجرد و مستقل و متفرد به ذات و بىنیاز از عوارض و اعضاى جسمانى دنیوى.52
اصل پنجم: صور مقادیر، هم به اعتبار قابل و جهات انفعالى از فاعل و مبدأ فیاض صادر مىشوند و براى ایجاد شدن، نیاز به حرکت و استعداد و انفعال دارند و هم به اعتبار فاعل و صرف جهات فعلیت و تصورات فاعل و حیثیات فاعلیه بدون آنکه نیازى به ماده و حرکت و استعداد و مشارکت آنها باشد؛ مثل صور افلاک و اجرام از مبادى عقلیه.
صور خیالى صادر از نفس همینگونه است. این صور که با قوّه خیال صادر مىشوند، در این عالم یا در عالم مثال موجود نیستند و قائم به جرم دماغى هم نیستند، بلکه موجود در عالم نفس است و نفس آنها را با بصیرت قلبى مىیابد و به رغم بسته ماندن چشم، نفس آنها را بهتر از جزئیات مادى و حسى مىبیند. لیکن به خاطر ضعف وجودى آن صور، آثار بر آنها مترتب نمىشود. اما زمانى که این موانع برطرف شود و همه قواى نفسانى متمرکز در قوّه خیال شود، همان صور خیالى داراى آثار عینى خارجى مىشوند و حتى از محسوسات قوىتر مىگردند. رابطه نفس با صور به منزله رابطه واجبالوجود با علم در نزد اشراقیین است؛ به این معنا که صرف مشاهده صور، قدرت بر آن صور و ایجاد صور در عالم عین است.53
اصل ششم: حقتعالى توانایى لازم براى ایجاد صور باطنى را به نفس انسانى داده است و هر صورتى که از فاعل صادر مىشود براى فاعل حاصل است. در واقع، حصول فىنفسه آن صور، عین حصول براى فاعلش است و از باب حلول و اتصاف نیست، به عبارت دیگر، رابطه این صور با نفس صدورى است. رابطه حلولى شایسته صورى است که در قابل، تحصل مىیابند و قابل به خاطر وجود ضعیفش از صور منفعل شده و آنها را مىپذیرد تا کاملتر گردد و وجودش با فعلیت بخشیدن به قوههایش گستردهتر شود، اما فاعل به واسطه افعالش کامل نمىگردد و از آنها منفعل و به آنها متصف نمىشود.
نفس انسانى در ذات خویش عالمى است متشکل از جوهر و عرض، مادى و مجرد، و افلاک متحرک و ساکن و دیگر مخلوقات که همه آنها را به نفس تحصلشان مشاهده مىکند. و علم نفس به آنها عین قدرت بر آنهاست. انسان مثال خداست و مبدع آنها در عالم خودش و مادامى که نفس از بدن مفارقت نیافته، همه آنها در عالم نفس ایجاد مىشوند، اما با مفارقتْ همه آنها را در خارج از عالم خویش مىتواند خلق کند، همچنانکه صاحبان کرامات در این جهان چنین مىکنند. در عالم آخرت همه نفوس چنین قدرتى خواهند داشت، چه سعادتمندان و چه تیرهبختان و از صور ایجادشده لذت یا الم مىچشند. تفاوت آنها در نوع صور ایجادى است که به واسطه نوع ملکات و هیئات نفسانى آنهاست.54
اصل هفتم: ماده براى تجرّد یافتن، به خاطر ضیق وجودى نیاز به استعداد دارد، اما این به معناى نیازمندى به ماده جسمانیه براى هر نوع حدوث نیست. همچنانکه عقول در نزد حکما و راسخان در عرفان دو نوع است: یکى، عقول طولیه یا ملائکه اعلون که فقط نسبت با مبدأالمبادى دارند و از این مبدأ تنها همین عقول صادر مىشوند، لیکن اجرم و اجسام به لحاظ نقص و جهت امکان از آنها صادر نمىشوند و دیگرى، عقول عرضیه یا ملائکه ادنى یا ارباب اصنام که قرب به عالم اجسام دارند و اصنام و اجسام از آنها صادر مىشوند. نفوس نیز دو قسمند: قسمى تعلق به بدنهاى مادى و استعدادى دارند و از هیئات و عوارض مادى منفعل مىشوند؛ قسم دیگر، تعلقى به بدنهاى مادى ندارند، بلکه فقط به بدنهاى اخروى تعلق مىیابند و در حقیقت، بدنهاى اخروى از نفوس به وجود مىآیند بدون آنکه نیازى به استعداد مادى و انفعال و تغییر حالت باشد، فقط از جهت فاعلیت نفس و حیثیت امکان و قصورشان صادر مىشوند. این نفوس از حس، مجردند اما متصف به خیال مىشوند.55
ملّاصدرا با توجه به این اصول و مبانى و به شرط داشتن طبع سلیم و نظر دقیق و فهم نافذ و سلامت از مرض حسد و عناد و عصبیت، نتیجه مىگیرد که بدون شک، انسان با نفس و بدن محشور مىشود و یقینا حکم مىکند که همین بدن عینا در روز قیامت به صورت جسد محشور مىشود نه بدن دیگرى و متفاوت با آن،56 خواه عنصرى باشد، خواه مثالى؛ هرچه باشد به صورت همین بدن دیده مىشود. از بیان ملّاصدرا آشکارا پیداست که از نظر او، این مهم نیست که بدن اخروى چه خصوصیاتى داشته باشد، بلکه آنچه مهم است این است که «این همان است» محفوظ باشد؛ زیرا «تشخص کل انسان یکون بنفسه لا ببدنه و أن البدن المعتبر فیه مبهم لا تحصل له الا بنفسه و لیس له من هذه الحیثیه تعین ولا ذات ثابته... کلما یتعلق به نفسه بدنه الذى کان.»57 و این همان چیزى است که به نظر ملّاصدرا، فلاسفه پیشین از توجه بدان غافل بودند. چنانکه از این عبارت پیداست، بنا بر یکى از اصول مهم حکمت متعالیه، تشخص هر بدن به نفس اوست که نحوه وجودى و صورت مقوم او را دربر دارد و تشخص بدن و اعضاى بدنى نیز به نفس جارى در آنهاست. از اینروست که ملّاصدرا فرقى بین بدن و اعضاى دنیوى با بدن و اعضاى اخروى نمىبیند. ملاک وحدت در دنیا و آخرت نزد او، نفس و شخصیت انسان است. آنچه در شخصیت و حقیقت انسان معتبر است نفس اوست نه بدن. نفس به هر مادهاى تعلق یابد، چه ماده صغیر باشد و چه عظیم همچنان خودش، خودش است.
حاصل آنکه ملّاصدرا ابدان اخروى را از لوازم نفوس اخروى دانسته که رابطه آنها با نفس مانند رابطه سایه و صاحب سایه است و به اعتبار جهات فاعلى و با اراده و تصور نفس تحقق پیدا مىکنند و ماده قابلى و جهات استعدادى در تحقق آنها نقش ندارد. بنابراین، هر جوهر نفسانى مفارقى مستلزم یک شبح مثالى است که به حسب ملکات و اخلاق و عوارض نفسانى از او ناشى مىشود، بدون مداخله استعدادها و حرکات مواد. از اینرو، بدن اخروى و نفس معیت وجودى دارند؛ مانند معیت لازم و ملزوم.58
نتیجهگیرى
بر حسب نظریه سهروردى، جایگاه نفوس در معاد، یا به حشر با صفات و افعال الهى است که در این صورت، نفوس متنعم به نعمات روحانى و لقاى ربانىاند و یا در مثل معلقه جاى دارند که اجرام آسمانى نورانى و ظلمانى مظهر آنها مىباشند. درباره بخش نخست که مخصوص نفوس کاملان و مقربان است، ملّاصدرا با سهروردى موافقت دارد و قایل به معاد روحانى است. اما درباره بخش دوم که مخصوص نفوسى است که نتوانستهاند به کمال دست یابند، رأى ملّاصدرا با سهروردى موافق نیست. او نبودِ علاقه علّى یا وصفى یا علاقه پیوستگى طبیعى بین اجرام ملکى و نفوس بشرى را از جدىترین و مهمترین اشکالات وارد بر عقیده سهروردى دانسته و نتیجه مىگیرد که این نظریه متضمن مخالفت با ظواهر متون دینى است؛ چون صورتهاى غیرجسمانى را که باعث نقوشى در خیال هستند، منشأ آثار ملائم و غیرملائم شمرده است.
ملّاصدرا خود به این باور مىرسد که نفس انسانى، اعم از اینکه از سعدا باشد یا از اشقیا، هنگامى که به مرحله معینى از کمال طبیعى مىرسد از بدن عنصرى بىنیاز مىگردد و آن را رها مىکند. در این هنگام، به کمک نیروى تخیل که موقعیتى ممتاز در روان آدمى دارد، توانایى پیدا مىکند تا بدن جدیدى براى خود بسازد و این بدن در عین حال که جسم است، جسم اخروى است و برخلاف بدن دنیوى که با ویژگىهایى از قبیل بیمارى، تزاحم حجمى، رشد، فرسودگى و مرگ شناخته مىشود، از خصوصیات متقابلى برخوردار است و منشأ کلیه اسبابى است که در متون دینى آمده و مایه رنج و یا آسایش اخروى و برزخى قلمداد شدهاند. در عین حال، به جهت اینکه از یکسو، نفس در بدن دنیوى و اخروى یکى است وحقیقت انسان نیز به نفس است با هر بدنى که باشد، بنابراین، ماده هرچه که باشد، خواه بزرگ یا کوچک باشد، شکل آن تغییر بکند یا نکند، در این همانى شخص فرقى ایجاد نمىکند. ملّاصدرا این نظر و لوازم آن را مستلزم اعاده عین بدن و مطابق متون دینى دانسته و کوشیده است تا نظریه خود را طى مقدماتى تقریر کند.
و این همان حقیقتى است که نظریه سهروردى از تبیین آن قاصر ماند.
................................................................................................................................................................................. منابع
ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، شرح خواجه نصیرالدین طوسى، قم، مطبوعات دینى، 1384.
ـ ـــــ ، النجاة، تحقیق محىالدین صبرى الکردى، مصر، السعاده، 1357ق.
ـ سهروردى، شهابالدین، المشارع و المطارحات، تصحیح مقصود محمدى، تهران، حق یاوران، 1385.
ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات، ج 1 (التلویحات) تصحیح هانرى کربن، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، تهران 1380ش
ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات، ج 2 (پرتونامه، یزدان شناخت، هیاکلالنور)، تصحیح سیدحسین نصر، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380.
ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات، ج 3 (الواح عمادى)، به کوشش نجفقلى حبیبى، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1356.
ـ ـــــ ، مجموعه مصنّفات، ج 3 (حکمهالاشراق)، تصحیح هانرى کربن، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380.
ـ شهرزورى، شمسالدین محمد، شرح حکمهالاشراق، تصحیح حسین ضیائى تربتى، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380.
ـ شیرازى، قطبالدین، شرح حکمهالاشراق، به اهتمام مهدى محقق، تهران، مؤسسه مطالعات اسلامى، 1380.
ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمدبن ابراهیم شیرازى)، المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1380.
ـ ـــــ ، الحکمهالمتعالیه فى الاسفارالعقلیهالاربعه، بیروت، داراحیاء التراثالعربى، 1981ق.
ـ ـــــ ، تفسیر القرآنالکریم، تصحیح محمد خواجوى، قم، بیدار، 1361.
ـ ـــــ ، مفاتیحالغیب، تصحیح محمد خواجوى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1363.
* عضو هیئت علمى دانشگاه آزاد اسلامى واحد کرج. دریافت: 25/11/89 ـ پذیرش: 14/5/90.
1ـ ابنسینا، النجاة، تحقیق محىالدین صبرى الکردى، ص 291.
2ـ شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات، ج 3 حکمهالاشراق، تصحیح هانرى کربن، ص 229.
3ـ ملّاصدرا، المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، ص 382.
4ـ فؤاد کرمانى، «مبانى نظرى معاد جسمانى از دیدگاه ملّاصدرا»، خردنامه صدرا، ش 38.
5ـ سید صدرالدین طاهرى، «گزارش و نقد معاد جسمانى در تفاسیر و آراء فلسفى ملّاصدرا»، مجموعه مقالات همایش جهانى ملّاصدرا، 1378.
6ـ على زمان قمشهاى، «معادشناسى صدرالمتألّهین»، مجموعه مقالات همایش جهانى ملّاصدرا، 1378.
7ـ مصطفى خلیلى، «معاد از دیدگاه ملّاصدرا»، مجموعه مقالات همایش جهانى ملّاصدرا، 1378.
8ـ شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات، ج 3 الواح عمادى، به کوشش نجفقلى حبیبى، ص 134.
9ـ همو، مجموعه مصنّفات، ج 2 پرتونامه، تصحیح سیدحسین نصر، ص 25و26.
10ـ همو، مجموعه مصنّفات، ج 2 یزدان شناخت، تصحیح سیدحسین نصر، ص 412.
11ـ همو، المشارع و المطارحات، تصحیح مقصود محمدى، ص 216.
12ـ همو، مجموعه مصنّفات، ج 1 التلویحات، تصحیح هانرى کربن، ص 80.
13ـ قطبالدین شیرازى، شرح حکمهالاشراق، به اهتمام مهدى محقق، ص 493ـ496.
14ـ شهابالدین سهروردى، المشارع و المطارحات، ص 496.
15ـ همو، ج 3 الواح عمادى، ص 189.
16ـ شمسالدین محمد شهرزورى، شرح حکمهالاشراق، تصحیح حسین ضیائى تربتى، ص 538.
17ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 496و497.
18ـ همان، ص 498.
19ـ شمسالدین محمد شهرزورى، همان، ص 553.
20ـ شهابالدین سهروردى، پرتونامه، ص 67.
21ـ همو، التلویحات، ص 86.
22ـ شمسالدین محمد شهرزورى، همان، ص 540.
23ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات، شرح خواجه نصیرالدین طوسى، ج 3، ص 259.
24ـ شهابالدین سهروردى، ج 2، پرتونامه، ص 73و74.
25ـ همو، ج 3 الواح عمادى، ص 179.
26ـ شمسالدین محمد شهرزورى، همان، ص 544.
27ـ شهابالدین سهروردى، ج 3 الواح عمادى، ص 172.
28ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 489.
29ـ شهابالدین سهروردى، مجموعه مصنّفات، ج 2 (هیاکلالنور)، تصحیح سیدحسین نصر، ص 106ـ107.
30ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 506.
31ـ همان.
32ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2 یزدان شناخت، ص 542.
33ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 511ـ517.
34ـ همان، ص 508.
35ـ شهابالدین سهروردى، همان، ج 2 یزدان شناخت، ص 440.
36ـ همو، ج 2 پرتونامه، ص 72.
37ـ قطبالدین شیرازى، همان، ص 512.
38ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة فى الاسفارالعقلیة الاربعه، ج 9، ص 171.
39ـ همان، ص 179.
40ـ همان، ص 172.
41ـ همان، ص 173.
42ـ همو، مفاتیحالغیب، تصحیح محمد خواجوى، ص 951ـ954.
43ـ همو، الحکمهالمتعالیة، ج 2، ص 40.
44ـ همو، المبدأ و المعاد، تصحیح سید جلالالدین شیرازى، ص 430.
45ـ همو، الحکمهالمتعالیة، ج 9، ص 44.
46ـ همان، ص 45.
47ـ همان، ص 46.
48ـ همو، تفسیر القرآنالکریم، تصحیح محمد خواجوى، ج 5، ص 370.
49ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 444.
50ـ همان، ص 445.
51ـ همو، تفسیر القرآنالکریم، ج 5، ص 370.
52ـ همان، ص 371.
53ـ همو، الحکمهالمتعالیة، ج 9، ص 187.
54ـ همان، ص 188.
55ـ همو، مفاتیحالغیب، ص 954.
56ـ همو، المبدأ و المعاد، ص 458.
57ـ همان، ص 200.
58ـ همو، الحکمهالمتعالیة، ج 9، ص 41.