نقش نظریه صدرالمتألهین درباره تکامل نفس در تبیین کنشهای انسانی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
انسان در تمام اعصار بهدنبال شناخت خود بوده، گاهي به تخيلات خود در اين شناخت اعتنا ميکرد، گاهي از اساطير خود بهره ميجست و گاه، عقل خود بنياد را منبعي براي کشف هويت و چيستي انسان برميگزيد. انسان، زماني خود را مهمتر يافت که تصور کرد محور آسياب عالم است و هر چيزي به نظر او وابسته است.
براساس آنچه از اسناد و مدارک که تا به حال ارائه شده است، انسانشناسي نظاممند از افلاطون آغاز ميشود. البته ورود او به انسانشناسي، معرفت بسان فضيلت بود و سعي داشت انسان را از اين دريچه بنگرد. بعد از او ارسطو انسان را با روش عقلي، اما لاينفک از متافيزيک به نظاره نشست؛ تا اينکه بشرِ از خدا دورافتاده به روش عقلِ خودبنياد، اتکا کرد.
انديشمندان اسلامي راهي متفاوت طي کردند و در اين ميان صدرالمتألهين، نگاه ويژهاي به انسان و نحوۀ تکامل او دارد. نظريۀ حرکت جوهري وي از شاهکارهايي است که در اثبات اين مهم سهم بسزايي داشته است. براساس حرکت جوهري، جوهر اشيا مرتبط به ماده هستند که همواره در حال دگرگونياند، نه صرفاً اعراض آنها؛ و تحول اعراض مرهون دگرگوني و تحول ذاتي و جوهر آنهاست. ازآنجاکه مشائين به اين مهم باور نداشتهاند، نتايجي که از نظريه تحول جوهري صدرالمتألهين دريافت ميشود، از ديدگاه مشائين قابل دريافت نيست.
تکامل نفس که تعبيري ديگر از حرکت اشتدادي نفس انساني است، ارتباط وثيقي با اين مبنا دارد؛ زيرا از نظر او نفس در آغاز مادي است و در اثر حرکت جوهري صيرورت يافته و به مرحلۀ تجرد ارتقا مييابد.
مقالۀ پيشرو درصدد است امتداد نظريه تکامل نفسِ صدرايي را در حوزۀ تبيين کنشهاي او کاوش کند. پاسخ به اين سؤال که اولاً نظريۀ صدرالمتألهين در خصوص تکامل نفس چيست؟ ثانياً نظريۀ مزبور جهت خاصي به تبيين کنشهاي انساني خواهد داد يا خير؟ و اينکه اين تأثيرات در چه مواردي خواهد بود؟ از رسالتهاي اين پژوهش است.
شايد توجه به تأثير عميقي که تبيين کنشهاي بشري در پيشبرد قافلۀ علومانساني دارد، انديشمنداني را بر آن داشته تا به اين مسئله بهصورت مستقل بپردازند. برخي (صادقي، 1385) به انواع تبيين و نظريههاي شاخص در اين زمينه عنايت داشتهاند؛ برخي (قوام صفري، ۱۳۸۷) سعي داشتهاند تبيين را بسان رکني از فلسفه علوم اجتماعي مورد مطالعه و نقد قرار دهند؛ و برخي (مرديها، ۱۳۹۵) نيز درصدد ريشهيابي نظريات در زمينه تبيين هستند و دغدغۀ اثبات اين را دارند که همۀ نظريات جديد در خصوص تبيين را به نظريۀ ارسطو برگردانند.
همچنين توجه به جايگاه انسان در عالم و سير تکاملي او، محققاني را بر آن داشته، نظرگاه صدرالمتألهين را در اين خصوص بهصورت استقلالي بررسي کنند. برخي (ارشدرياحي و اسکندري، ۱۳۸۹) تکامل نفس از ديدگاه صدرالمتألهين را از حيث مراتب ادراکي و عملي نفس بررسي کردهاند. برخي (نجفي سوادرودباري و شيرواني، ۱۳۹۳) تکامل نفس از حيث ادراکي را مرکز دقت و مطالعه خود قرار دادهاند. برخي (اسماعيلي، 1395) نيز ضمن توجه به تکامل ادراکي نفس، آن را از حيث منازلي که نفسْ در سير استکمالي خود از آنها امکانِ گذر دارد، بررسي کردهاند. اينکه آيا عليرغم تصريح صدرالمتألهين بر عدم حرکت در برزخ، ميتوان از مباني وي حرکت جوهري در برزخ را اثبات کرد، هدف برخي ديگر است (نورمحمدي و عبوديت، ۱۳۹۶). در اين ميان انديشمنداني نيز همتِ خود را مصروفِ کشف مدل صدرالمتألهين در حوزۀ تبيين کردهاند و بهنقد مدل مزبور پرداختهاند (شريفي، ۱۳۹۶).
تحقيق پيشرو نظريۀ صدرالمتألهين در باب تکامل انسان و تبيين کنش او را بهعنوان مسائلي مستقل مورد بررسي قرار نداده؛ بلکه تلاش کرده ضمن بيان نظريۀ صدرالمتألهين، به تأثيرات آن در حوزۀ تبيين کنش انساني نيز بپردازد.
نگارندگان با پيشفرض گرفتن اصالت وجود، تشکيک وجود، اصل عليت، عينالربطي موجودات به واجبالوجود، اتحاد عاقل و معقول، قاعدۀ سنخيت، بنيادگرايي معرفتي، تجرد نفس و اختيار انسان، با روش کتابخانهاي به گردآوري دادهها پرداختهاند و با روش توصيفي ـ تحليلي و استنباطي، سعي خود را معطوف به کشف نقش نظريۀ تکامل نفس بر تبيين کنشهاي انساني بهعنوان بحثي ميانرشتهاي کردهاند.
1. نظرية تکامل
جهت بررسي نقش نظريۀ تکامل در تبيين کنشها، ضرورتاً بايد نظريۀ مذکور، مورد بررسي قرار گيرد؛ چراکه هرگونه جنبش نرمافزاري و توليد فکري در عرصههاي مختلف علوم انساني در گرو تبيين مباني صحيح فلسفي اين علوم و کاربست آن است. اگر بنا باشد نظريۀ صدرا در قالب يک برهان شکل اول بيان شود، اينگونه خواهد بود: نفس جوهر مادي (زمانمند) است؛ هر جوهر زمانمندي حرکت دارد؛ بنابراين نفس حرکت دارد.
۱ـ1. اثبات حرکت جوهري
براي اثبات حرکت جوهري نفس ابتدا تعريفي از آن ارائه خواهيم داد و بعد از بيان چند نکته آن را اثبات خواهيم کرد.
در اصطلاح فلسفي، جوهر (بهعنوان بخشي از حد وسط در برهان پيشگفته) را ماهيتي ميدانند که وجودش به محلش (به معنايي اعم از موضوع) وابسته نيست و اگر در موضوعي حلول کند، نيازش به موضوع به همان اندازه است که موضوع به آن وابسته است.
ازآنجاکه حرکت عبارت است از تغيير تدريجي و نوشوندگي؛ در حرکت، امري زائل، و امري ديگر بهجاي آن حادث ميشود. حال اگر امر زائل از حيث وجودي ناقصتر از امر حادث باشد، مانند دانۀ سيب در فرايند تبديلشدن به درخت سيب، چنين حرکتي را حرکت اشتدادي گويند و اما اگر امر زائل کاملتر از امر حادث باشد، مانند زوال عقلِ انديشمند؛ حرکت را غيراشتدادي گويند. هنگاميکه حرکت اشتدادي در موجودي جوهري يافت شود، چنانکه صدرالمتألهين قائل به چنين حرکتي است (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 3، ص ۷۹)؛ آن را حرکت جوهري اشتدادي گويند؛ مثل نطفه که در ابتدا جوهر جسماني است و در طي مدت زماني مشخص فرايند تکاملي خود را طي ميکند و آنْ به آنْ مقاطعي از آن زائل و مقاطعي از آن حادث ميشود و بعد از مدت مشخص، به جنيني با ابعاد وجودي خاص تبديل ميشود. در اصطلاح، حرکت نطفه به سمت جنينشدن را حرکت جوهري اشتدادي گويند. بايد توجه داشت وقتي گفته ميشود موجود جوهري، قيد «جوهر» براي موجود، قيد توضيحي است؛ چراکه از ديدگاه صدرالمتألهين ميتوان استنباط کرد که اساساً جوهر ماهيت نيست و بهعين وجود، موجود است. حتي اگر مفهوم آن را هم مدنظر بگيريم، مفهومي ماهوي نخواهيم داشت؛ بلکه از يک مفهوم فلسفي بحث خواهد شد.
حرکت اشتدادي را بهلحاظ اينکه در مقابل هر ناقصي دو گونه کامل وجود دارد، به دو دستۀ حرکت اشتدادي بسيط و حرکت اشتدادي مرکب تقسيم ميکنند. حرکت اشتدادي بسيط عبارت است از: حرکتي که متحرکِ کاملْ در آن «فقط» آثارِ متحرکِ ناقص را بهنحو برتر داراست؛ اما حرکت اشتدادي مرکب، علاوه بر اينکه آثار ناقص را بهنحو برتر دارد، آثار مشابه ناقص را نيز داراست (عبوديت، ۱۳۹۲، ج 3، ص ۴۹). ميتوان نتيجه گرفت که در حرکت اشتدادي بسيط، مرتبه يا مراحل وجود ندارد؛ اما در حرکت اشتدادي مرکب، مرتبه وجود دارد و نفسْ موجودي ذومراتب خواهد بود.
در اينکه آيا مقولۀ جوهر يا به تعبير دقيقتر، وجود جوهر ميتواند واجد حرکت شود يا خير؟ غالب فيلسوفان مشاء پاسخ منفي دادهاند؛ چراکه بهنظر آنها از لوازم قطعي حرکت، داشتنِ موضوع است؛ و جوهر خود موضوع است و حرکات عرضي بر آن عارض ميشوند؛ اما جوهري که موضوع است موضوع ديگري ندارد تا حرکت جوهري بر آن عارض شود. ازاينرو حرکت جوهري از منظر مشائيان تبيين معقولي نخواهد داشت. اما صدرالمتألهين با کمک از مبانياي مثل اصالت وجود، تشکيک در وجود و اينکه زمان و حرکت منطبق بر هم هستند و بعد چهارمي را در کنار ابعاد ثلاثه تشکيل ميدهند، پاسخ مثبتي به سؤال مذکور داد؛ فلذا قائل به حرکت در جوهر ميشود که ازاينپس ما از آن تعبير به «حرکت جوهري» ميکنيم (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 3، ص 85). وي از جمله دلايلي که بر حرکت جوهري ميآورد (ر.ک: صدرالمتألهين، ۱۳۶۰، ج 3، ص 61ـ۶۷؛ همو، ۱۳۶۶، ج 3، ص ۱۱۰)، زمانمندي اجسام است.
«فإذا تقرر هذه المقدمات... کون الجسم بحيث يتغير و يتبدل عليه الاوقات و يتجدد له المضي و الحال و الاستقبال مما يجب ان يکون لامر صوري داخل في قوام وجوده في ذاته حتي يکون في مرتبة قابليته لهذه التجددات غير متحصلة الوجود في نفس الامر الا بصورة التغير و التجدد و لا متقدمة في الوجود علي وصف التغير و الانقضاء بل إنما له الاتصاف بإمکان ذلک الوصف و مقابله بهحسب مرتبة من مراتب نفس الامر» (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 7، ص ۲۹۱).
استدلال بالا بر پنج مقدمه استوار است: الف) اجسام حقيقتاً زمانمندند؛ ب) هر امر زمانمندي، منطبق بر زمان است؛ ج) زمان، امري سيلاني است؛ د) هر امري که منطبق بر زمان باشد، سيلان دارد؛ هـ .) بنابراين اجسام حقيقتاً سيلان دارند.
2ـ1. اثبات جوهريت نفس
براي اثبات جوهريت نفس، ابتدا لازم است موضعِ صدرالمتألهين را در خصوصِ «نفس» بيان داريم و آنگاه به اثباتِ جوهر بودنِ آن بپردازيم.
صدرالمتألهين در يک تعريف جامع، نفس را اينگونه تعريف ميکند: «النفس هي کمال اول لجسم طبيعي آلي ذي حياة بالقوه» (همان، ج 8، ص 3ـ۵). در اينجا چند نکته توضيحي ضروري مينمايد:
۱) کمال در يک تقسيم به کمال اول و کمال ثاني تقسيم ميشود. کمال اول آن است که شيء در وجود و بقايش به آن محتاج است؛ بهگونهايکه با آمدنِ آن، نقص ذاتياش از بين ميرود؛ همچنانکه با افزوده شدنِ آن به شيء، نوع جديدي از آن شکل ميگيرد؛ مانند فصل نطق که با آمدنش شيء، نوع انساني ميشود؛ همچنين فصل نطق است که انسان را از ابهام حيوانيت خارج و آن را متعين ميکند. مقصود از کمال ثاني آن امري است که عارض بر شيء ميشود و جزء اعراض جسم بهحساب ميآيد و افعال و آثار جسم را هم که خارج از ذات جسم است، کمال ثاني گفتهاند (ر.ك: عبوديت، ۱۳۹۲، ج 3، ص ۷۵و۷۷). ازآنجاکه تعبير «کمال اول» در تعريف حرکت نيز بهکار رفته است، ميتوان گفت اين نفسِ متعلق به جسم است که جسم را به تکاپو مياندازد و او را به سمت کامل شدن هُل ميدهد؛ همانطور که نفس انساني، براي تکامل خود نيازمندِ جسم است (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 8، ص ۳۲۷).
۲) نفوس انواع متعددي دارد؛ از نفس فلکي گرفته تا نفس نباتي را دربر ميگيرد. در تحقيق پيشرو هرگاه از نفس سخن بهميان آيد مقصود نفس انساني است؛ اما نفوس حيواني و نباتي يا نفوس فلکي بر فرض وجودش مدنظر نيست. علاوه بر اينکه از اين به بعد واژه «بدن» را بهجاي جسم طبيعي بهکار خواهيم برد. البته صدرالمتألهين بدن ديگري نيز براي نفس قائل است که گاه از آن به «حيوان برزخي» يا «نفس حيواني» تعبير ميکند، مراد وي از آن، «بدن مثالي» است که واسطۀ ميان «نفس ناطقه» و «بدن جسماني» است (همان، ج 8، ص 249). بهعبارتديگر، نفس ناطقه مبدأ بعيد آثار حياتي حيواني در انسان است و مبدأ قريبش همان بدن مثالي است. رابطۀ نفس و بدنِ طبيعي رابطه قابل و مقبول است؛ اما رابطۀ نفس با بدن مثالي رابطه فعل و فاعل است (همان، ج 9، ص 191و۲۷۰). علامه طباطبائي در تعليقه خود بر اسفار، واسطۀ ديگري نيز ميان نفس و بدن جسماني، به نام «روح بخاري» نام ميبرد و صدرالمتألهين آن را در مواضع ديگر پذيرفته است. بدينترتيب، حيوان برزخي واسطۀ اول و روح بخاري واسطۀ دوم بين نفس و بدن خواهد بود (همان، ص 227).
صدرالمتألهين، ترکيب بدن و نفس را اتحادي ميداند؛ يعني اين دو به يک وجود موجودند، نه ترکيب انضمامي که لازمهاش آن است که هريک وجودي در کنار وجود ديگر داشته و يکي به ديگري ضميمه شدهاند (همان، ج 2، ص 36). بنابراين از نگاه صدرالمتألهين ميان نفس و بدن، دوگانگي وجودي برقرار نيست؛ بدن همان نفس است، اما در مرتبۀ تجسد (همان، ج 4، ص 157). ازاينرو صدرا قائل به تأثير و تأثر نفس و بدن بر يکديگر و از يکديگر است؛ بهگونهايکه حالات بدن به مرتبۀ اعلاي نفس، يعني نطق صعود ميکند و تأثير ميگذارد. بههمين ترتيب است صور حاسّه و همچنين حالات نفس ناطقه که به ادني مراتب خود يعني بدن، نزول ميکند و بدن از آن متأثر ميشود؛ مثل زمانيکه چهره در اثر عصبانيت سرخ ميشود (همان، ص ۱۵۸).
صدرالمتألهين وجود نفس را همانگونه اثبات ميکند که صورت نوعيه را اثبات کرد (همان، ج 8، ص 132ـ۱۳۶). استدلال وي بر اين امور استوار است: الف) اجسامي يافت ميشوند که آثار حياتي دارند؛ ب) بنا بر اصل عليت، اين آثار حياتي، مبدأي دارند؛ ج) مبدأ اين آثار، خودِ جسم نميتواند باشد، وگرنه همۀ اجسام بايد داراي حيات باشند؛ د) بنابراين مبدأ اين آثار چيزي است غير از جسم که ما از آن تعبير به «نفس» ميکنيم.
اين برهان بهتنهايي نميتواند جوهريت نفس انساني را براي ما اثبات کند؛ ازاينرو صدرالمتألهين در ادامه، جوهريت را با برهان خلف اثبات ميکند. استدلال مذکور را ميتوان به شکل ذيل تقرير کرد: الف) اگر انسانْ جوهر نباشد، لاجرم بايد محلْ داشته باشد؛ ب) هر چيزي که محلْ داشته باشد، نميتواند مدرکِ ذاتش باشد؛ زيرا وجودش لغيره است؛ پس درک خود درک براي محلش است، نه درک براي خود؛ ج) انسان، ذات خود را به علم حضوري درک ميکند و بنا بر برهان پيشگفته، نفس است که مبدأ ادراک است نه بدن؛ بنابراين نفس انساني جوهر است (صدرالمتألهين، ۱۳۶۰، ص ۲۵۳).
3ـ1. تکامل نفس
از دو مقدمۀ پيشگفته، بديهي بودنِ پاسخ اين سؤال که آيا نفس ميتواند واجد حرکت باشد يا خير؟ آشکار ميشود. بهطور خلاصه، توجيه عقلاني تحقق حرکت در جوهر مجرد نفس اين است که نفس در آغاز حرکت، مادي است و ازاينجهت، استعداد دارد؛ زيرا مستعدبودن از شئون ماده است؛ فلذا نفس به سبب قوه و استعدادش حرکت را در ذات و جوهر خود خواهد پذيرفت (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 9، ص ۵۲).
فيلسوفان اتفاقنظر دارند در اينکه نفس انسان، جوهر مجرد است؛ اما در اينکه نحوۀ تجرد آن، عقلي است يا مثالي، اختلافنظر دارند (عبوديت، ۱۳۹۲، ج 3، ص 114). صدرالمتألهين معتقد است نفس عموم انسانها، تجرد مثالي دارد؛ اما فقط نوادري از انسان هستند که با استکمال داراي تجرد عقلي ميشوند (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 8، ص ۲۸۳). روشن است که بر مبناي تشکيکي بودنِ مراتبِ وجود، اينگونه نيست که چون فصل مميز انسان تجرد مثالي است و انسانيت انسان، رسيدنِ به مرتبۀ تجرد مثالي است، ديگر نتواند به مرتبۀ تجرد عقلي برسد. همچنين دليلي ندارد که هنگام رسيدن به مرتبۀ عقلي، مرتبۀ مثالي خود را از دست بدهد؛ بنابراين نفسي که به مرتبۀ عقلي رسيده است يک وجود تشکيکي دارد که اعلا مرتبۀ آن مرتبۀ تجرد عقلي است و مرتبۀ متوسط آن تجرد مثالي است و مرتبۀ نازلۀ آن مادي است.
صدرالمتألهين بين کمال و شدت وجودي موجودات ارتباط وثيقي ميبيند و بهتر است بگوييم اساساً تکامل موجودات را همان رشد و سعه وجودي آنها ميداند. ايشان هر فعليتي را کمال و سبب استکمال ميداند (همان، ج 9، ص 235ـ۲۳۶). بدينترتيب هرقدر وجودِ موجود قويتر باشد، متکاملتر است و به همينسان هرقدر وجودش ضعيفتر باشد، ناقصتر خواهد بود (همان، ج 9، ص 121). در حقيقت، کمالْ بهفعليت رسيدن امکان استعدادي موجودات است که بهصورت بالقوه در آنها نهادينه شده است. مثلاً کمال يک نهال اين است که در سايۀ تحقق لوازم و شرايط فعليت يافتن استعدادش، به يک درخت تناور مبدل گردد. ازهمينرو هرقدر که اين فعليت روشنتر، قويتر، پايدارتر باشد، تکامل هم بيشتر و شديدتر خواهد بود(همان،ج8،ص ۷).
نفس که خودْ کمال اول براي جسم بود، در يک حرکت اشتدادي، ذاتاً و جوهراً در حال تکامل است. ازآنجاکه تغير تدريجي ميتواند هم در وجود عرضي باشد و هم در وجود طولي، فلذا ازاينجهت ميتوان تکامل نفس را به تکامل طولي و عرضي تقسيم کرد. همچنين ازآنجاکه انسان موجودي مختار است و اختيار و عمل وي در سير تکاملياش مؤثر است، ميتوان دستهبندي ثانوي از تکامل نفس ارائه داد که شامل تکامل ارادي و تکامل ذاتي خواهد بود. ازآنجاکه صدرالمتألهين نهايت مقصود انسان را قرب الهي و شهود جمال او ميداند، فلذا اعمال را مقدمۀ ادراک شهودي ميداند (همان، ج 3، ص ۵۱۵) که کمالش به ادراک شهودي است.
تصويري که صدرالمتألهين از حرکت نفس به ما ميدهد، تصويري دايرهايشکل است که از نقطۀ اعلي، نفس حرکت نزولي خود را شروع ميکند (همان، ج 2، ص 291) و تا انتهاي حضيض ماديت و تاريکي پايين ميآيد و از آنجا با حدوث بدن، حادث ميشود و شروعي مجدد دارد به سمت نقطۀ آغازيني که حرکتش را از آنجا شروع کرده بود. ازاينرو صدرالمتألهين وجود نفس قبل از بدن را با تعبير «کينونت عقلي» ياد ميکند. مراد وي از اين تعبير، اشعار به اين مسئله است که نفس، قبل از بدن، وجود نفساني ندارد؛ چراکه نفسيت نفس به بدن است و قبل از وجود بدن اگر چيزي موجود باشد، نفس نخواهد بود. ازاينرو او صراحتاً نفس را که امري متعلق به بدن است جسمانيةالحدوث ميداند؛ فلذا وجود نفسِ قبل از بدن را از سنخ عوالم الهي بهشمار ميآورد (همان، ج 8، ص ۳۳۲).
حدوث بدن نيز از نقطهاي آغاز ميشود که قوۀ محض است و هيچگونه فعليتي ندارد. فلاسفه از اين قوۀ محض تعبير به هيولي دارند که همين نشاندهندۀ ابهام مطلق چنين ماهيتي است. صدرالمتألهين عليرغم مباني خود صراحتاً از هيولي دفاع ميکند. وي بنا بر قبول هيولي، سير تکاملي بدن را بدين شکل بيان ميکند؛ هيولي که مستعد گرفتن هر نوع فعليتي است با يک ترتيب خاص ابتدا با صورت جسميه متحد ميشود و در ادامه صورت عنصري و سپس صورت معدني؛ بههمين شکل اگر ترکيبات ماده همچنان پيچيدهتر شوند به تحقق مرکبي با مزاجي خاص ميانجامد که مستعد تعلق نفس نباتي خواهد شد و اگر اين سير را همچنان ادامه دهد، قابليت دريافت نفس حيواني و انساني نيز خواهد داشت. در اين مسير صورت شخصيِ متقدم، زائل و صورت شخصي جديد جاي آن را ميگيرد؛ اما نه بهنحو کون و فساد؛ بلکه بهنحو اشتداد وجود جوهري؛ فلذا اينگونه نيست که نوع صورت قبلي نيز از بين برود (عبوديت، ۱۳۹۲، ج 3، ص 21ـ۲۷و۴۷). ازهمينرو همۀ صورتهاي قبلي قوا و شئون نفس خواهند بود که نفس در همۀ اين مراتب حضور دارد (صدرالمتألهين، ۱۹۸۱، ج 4، ص ۱۵۷).
اما اگر مباني فلسفي صدرالمتألهين در توضيح اين فرايند مورد توجه قرار بگيرد ميتوان گفت؛ اين نفس است که از ساحت بساطت و خزينۀ علم الهي خارج ميشود و تا حضيض بيفعليتي تنزل ميکند و آنگاه با حرکت مجدد که ما از آن تعبير به «تکامل ذاتي» ميکنيم سيرش را ادامه داده و در قوس ديگر دايره بازيابي ميکند و شروع به حرکت در جسم ميکند، تا آنکه وارد نشئه نفوس ميشود و با گذر از مراتب نشئه نفوس به اعلي مرتبه نفوس، يعني نفس ناطقه ميرسد که تجرد مثالي نام دارد. فرايند حرکت انسان به اينجا ختم نميشود و او ميتواند اين مسير را که بهصورت غيرارادي طي کرده، اين بار بااراده و اختيار خود و به سبب انگيزه، افعال و ادراکي که انجام ميدهد، ادامه دهد (همان، ج 9، ص 382) و در نهايت وارد نشئه عقول شود و با گذر در مراتب عقول به اعلي درجه عقول رسد؛ تا آنجاکه به نزديکترين مرتبه واجبالوجودي برسد. اما اينجا نيز نهايت مسير حرکت اشتدادي انسان نيست؛ بلکه او ميتواند تکامل عرضي خود را ادامه دهد. در اين مسير تکاملي هيچ انتهايي متصور نيست (همان، ج 3، ص 330و۴۳۳و۴۳۴؛ ج 5، ص 198؛ ج 7، ص 265و۲۶۶؛ ج 8، ص ۱۱و۱۲و۳۸و۱۴۷ و ۱۴۸و۲۲۳ و۲۴۵و۳۳۰و ۳۴۴و۳۹۵؛ ج 9، ص 19و۸۵و۱۹۰و۱۹۴و۲۲۹و۲۳۷ـ۲۴۱).
2. کاربستهاي نظرية صدرالمتألهين در تبيين کنشهاي انساني
علم انساني را به دانشِ تعريف (پرسش از چيستي)، توصيف (پرسش از چگونگي)، تبيين (پرسش از چرائي)، تفسير (پرسش از معنايابي)، پيشبيني (پرسش از وضعيت آينده)، ارزشيابي (پرسش از ارزشمندي) و کنترل (پرسش از چگونگي جهتدهي) کنشهاي انساني تعريف ميکنند (شريفي، ۱۳۹۳، ص ۱۱۶). تبيين، يکي از هفت کارکرد علوم انساني است که به علتکاوي کنشها، تعريف ميشود. عرفاً کنش را به آثار ارادي انسان تعريف ميکنند؛ اما نوشتار حاضر بهدليل اينکه کنش را موضوعِ علم انساني ميداند و موضوع علم بايد شامل و جامع باشد؛ مقصود از کنش انساني را هر نوع فعاليت انساني، اعم از دروني و بيروني، عمل و عکسالعمل ارادي و ذاتي (به معناي هر نوع فعاليتي که اقتضاي شأن وجودي فردِ کنشگر است و با کنشهاي اضطراري، اکراهي، غريزي و عکسالعمل به معناي عرفياش متفاوت است) ميداند. ازهمينرو تبيين کنشهاي انساني در يک جمله، به معناي «اطلاع يا دستکم مستلزم اطلاع از شرايط و اسباب لازم و کافي تحقق آن کنش» خواهد بود.
قبل از بيان پيامدهاي نظريۀ مزبور در حوزۀ تبيين کنشها، نکتهاي که در اين بخش بايد مورد توجه قرار بگيرد اين است که مسيرِ پيموده شده از مباني به پاسخها را نميتوان همانند روشهاي کاربردي کمّي يا کيفي، بهصورت گامبهگام توصيف کرد؛ بلکه محقق يا نظريهپرداز با رفت و برگشتهايي که از مباني به پرسشها و نهايتاً به پاسخها دارد ميتواند کار خود را ارزيابي و ارائه کند (سلطاني و پارسانيا، ۱۳۹۴)؛ بنابراين نبايد توقع داشت پژوهشگر پيامدهاي نظريه صدرالمتألهين در حوزه تبيين کنشها را همانند پيامدهاي امور کمّي يا کيفي دنبال کند.
نکته ديگر اين است که نظريۀ خاص صدرالمتألهين در مورد تکامل نفس، نهتنها تبيين را بهعنوان يکي از کارکردهاي علوم انساني؛ بلکه هدف، روش و موضوع علوم انساني را نيز دستخوش دگرگوني ميکند. ازهمينرو ابتدا به پيامدها يا به تعبيري کاربستهاي نظريۀ مزبور در علوم انساني پرداخته ميشود و در ادامه بهصورت خاص به تأثيرات نظريۀ صدرا در حوزۀ تبيين اشعار داده خواهد شد.
1ـ2. پيامدها در حوزه علومانساني
1ـ1ـ2. تأثير در هدف علم
هدفگذاري لازمۀ هر مسئلۀ علمي است. اهدافِ مسائلِ علمي نيز به جهت تأمين اهداف آن علم صورت ميگيرند. اگر غايت حرکت انسان (بهمثابه متعلق علومانساني)، تقرب به کمال مطلق دانسته شود؛ ديگر هدفگذاري علوم نميتواند صرفاً امور مادي باشد؛ بلکه اهداف آن دستخوش تغيير و دگرگوني خواهند شد.
2ـ1ـ2. تأثير در روش علم
ابزار بررسي موجود بيجانْ متفاوت خواهد بود از موجود ذيشعوري که در هر لحظه در حال تکامل تدريجي است؛ فلذا ابزار و روش مطالعه ما در مورد موجود ذيشعور نيز دستخوش دگرگوني خواهد شد. بههمين ترتيب، ابزار تحليل فعاليتهاي هر موجود در هر طبقه از مراتب هستي بايد متفاوت از ديگري باشد؛ چراکه هر مرتبه از هستي متفاوت از مرتبه ديگر است. افعال نيز بهعنوان يکي از مصاديقِ هستي، در هر نشئهاي متفاوت خواهد بود از وجودش در نشئه ديگر.
3ـ1ـ2. تأثير در منبع علم
بيان شد تکامل انسان و تشديد وجودياش دو امر جداييناپذير از يکديگرند؛ ازاينرو هرچه وجود قويتر، تکامل نيز شديدتر خواهد بود. ازآنجاکه انسان بين قوۀ محض و فعليت محض شناور است که فلاسفه از آن به «مجمعالبحرين» تعبير ميکنند؛ ميتواند از حضيض نيستي، خودْ را به والاترين مراتب وجودي برساند. در دايرۀ هستي، انسانهايي هستند که اين مراتب را تا اعلي درجه آن پيمودهاند. امکان و وقوع چنين انسانهايي جاي انکار ندارد. ازآنجاکه انسان کامل به کمال رسيده و به خزينه علم الهي (بهعنوان حق الحقايق) دسترسي يافته است؛ ميتوان از اين انسانها بهعنوان يک منبع معرفتي بهره جست.
همچنين توجه بهمراتب ادراکي بالاتر مثل رسيدن به مرتبۀ عقل فعال و عقل مستفاد، پژوهشگر را ميبايست به اين درک برساند که از دگماتيسم منبعي دوري جسته و عقل عرفي را تنها منبع معرفتي تلقي نکند. ازاينرو پژوهشگر ميبايست بهدنبال منابع اعلا از منبع عقل عرفي باشد.
دگرگوني هريک از سه رکن هدف، روش و منبع علم، طبيعتاً تبيين را نيز بهعنوان يکي از کارکردهاي علوم انساني دستخوش تغيير ميکند.
ـ نيازمندي کنش به علت هستيبخش
يکي از تأثيراتي که نگاه صدرالمتألهين به تکامل نفس در تبيين کنشهاي انساني دارد اين است که کنشْ، ضرورتاً به علت هستيبخش نيازمند است؛ فلذا تبيين چنين کنشي متفاوت خواهد بود از کنشي که تصور شده از علت هستيبخش بينياز است. صدرالمتألهين با توجه به حرکت جوهري نفس، نفس را موجودي ذاتاً متحول و درعينحال متکامل ميداند. درعينحال با پيشفرض گرفتن و همچنين کمک گرفتن از اصل عليت و اصل تشکيک از نگاه صدرا ميتوان به فقر وجودي نفس حکم کرد. وقتي انسان بهعنوان صاحب کنشْ، مجسمۀ فقر و نياز باشد؛ کنشهاي وي که وابسته به چنين موجودي است، بهمراتب به علت هستيبخش نيازمند خواهد بود. در تبيين چنين کنشي، انکار نقش علت هستيبخش منجر به ناديده گرفتن حقيقت کنش خواهد شد. آيا غير از اين است که انديشمند و محقق دانش انساني بهدنبال کشف حقيقت است؟ پس چگونه ميتواند از حقيقت ابعاد وجودي يک کنش بيخبر باشد يا آن را ناديده انگارد؟!
ـ عدم ثبات کنشها
انسان در مسير تکاملي خود، بهصورت جوهري و ذاتي در حال حرکت اشتدادي است؛ يعني صورت زائلشدهاش ناقصتر از صورت حادثشدهاش است. وقتي ذاتْ همواره در حال سيلان و دگرگوني است، کنش نيز بهعنوان شأني از نفسْ دچار تغير دائمي خواهد شد. بهعبارتديگر طبق نظريۀ صدرالمتألهين، ما در هر لحظه با نفسي جديد غير از نفسْ در لحظه قبل هستيم. همچنين ازآنجاکه صدرالمتألهين قائل به «النفس في وحدتها کل القوي» است؛ ميتوان گفت وي افعال را از شئون نفس ميداند؛ بنابراين کنشهاي انساني بهتبع تغير نفس، بهتدريج جهتهاي خاصي بهخود ميگيرند. ازهمينرو پژوهشگر دانش انساني، تبييني که از کنشها بهدست ميدهد بايد متناسب با اين تغيیر باشد.
ـ ذوابعاد بودنِ منبع کنش
انسان ذوابعادِ داراي حرکت تکاملي از ماده تا مجرد، امکان تأثر از فراماده براي او امري اجتنابناپذير است. دليلش آن است که انسان بهعنوان موجودي کنشگر يا مستقيماً فعلي از او سر ميزند يا در پاسخ به پديدهاي دروني يا بيروني، اقدام به انجام فعلي ميکند. همانطور که قبلاً بيان شد، در اين نوشتار به هر دو سنخ فعل ـ كه عمل و عکسالعمل است ـ کنش گفته ميشود. نفسْ در کنشِ مستقيم با تأثر در نيت و انگيزهاش است که دست به اقدام ميزند؛ اما در کنش غيرمستقيم، باتوجه به پديدۀ دروني يا بيروني اقدام به انجام فعلي ميکند؛ بنابراين در هر دو سنخ فعل، نفس متأثر از امري دروني يا بيروني است.
ازهمينرو اگر نفس در حرکت تکاملي خود به وراي ماده صعود کند، از پديدههاي فرامادي نيز متأثر خواهد شد. اين تأثر نيز مثل تأثر در ماده يا بهنحو دروني خواهد بود، يا بهنحو بيروني؛ فلذا پژوهشگر در پيش و حين تبيين بايد علاوه بر در نظر گرفتنِ تأثر کنشِ کنشگر از عوامل و پديده هاي مادي، از تأثر کنش وي از عوامل فرامادي نيز غافل نگردد.
ـ تفاوت انسانها بهحسب اعتنايشان به دستورات الهي
گفته شد انسان داراي دو کمال ارادي و ذاتي است. کمال ارادي يعني انسان خود مسير خود را معين کند و تصميم بگيرد که ميخواهد در مسير تعالي گام بردارد يا در مسير نيستي و ضلالت. فلذا انسانهايي که به دستورات الهي وقعي نمينهند با انسانهايي که دستورات الهي را حجت بالغه و نور ساطعه ميدانند، کنشهايي شايد از حيث بروز ظاهري، مشابه اما از حيث باطني کاملاً متفاوت از خود بروز خواهند داد. مثلاً ممکن است انسان متدين همانگونه به پدرِ خود احترام بگذارد که يک کافر به پدرِ خود احترام ميگذارد؛ اما شباهت اين دو رفتار نبايست تبيينگر (محقق حوزه تبيين) را دچار خطا کند و تحليلي يکسان از آنها ارائه بدهد. ازهمينرو، تبيين کنش چنين انسانهايي نبايد يکسان و يکرويه تلقي شود.
ـ اهميت توجه به بدن در تبيين
جسمانيةالحدوث بودنِ انسان نشان ميدهد نميتوان جوهر جسماني و نباتي انسان را ناديده انگاشت. بالاخره انسان هرقدر که مسير تکامل را طي کند، تا زمانيکه با بدن مرتبط است، از آن تأثير ميگيرد؛ همانگونه که بر آن اثرگذار خواهد بود. محقق در تحليل و تبيين کنشها ميبايست تحليلِ خود را ناظر به حالات روحي و حالات جسمي کنشگر ارائه دهد؛ در غير اين صورت، تحليلِ وي تبييني کامل از کنشِ کنشگر نخواهد بود.
از همينجا ميتوان نکتهاي ديگر متذکر شد و آن اينکه؛ همانطور که سعۀ وجودي انسانها ميتواند ما را به نوعِ کنشي رهنمون باشد که از خود بروز ميدهند؛ نوع کنشها نيز ميتواند ما را به سعۀ وجودي صاحب کنش رهنمون باشد. ازهمينرو ميتوان از نوع شهرسازي و مديريت شهري در يک جامعه، به جايگاه وجودي آنها پي برد؛ هرچند آسان بودنِ چنين تبييني بهآسانيِ بيان آن نخواهد بود.
ـ پرهيز از ظاهربيني در تبيين
توجه به تکامل انسان، پژوهشگر را از ظاهربيني و سطحينگري نسبت به تبيين کنشهاي انساني برحذر ميدارد؛ چراکه وي ميداند انسان در عين اينکه مادي است، در همان حالْ واجدِ مراتب حيواني، نطقي و عقلي ميتواند باشد. بنابراين محقق با کنشِ موجودي مواجه است که داراي مراتب متراکب است و هر مرتبه در مرتبۀ ديگر حضور دارد. تمييز اينکه کنش، ناشي از کدام مرتبه است کاري دشوار و مستلزم دقت است و درعينحال کنشِ نفس در هر مرتبه از نفس با کنشِ نفس در مرتبۀ ديگر بهدليل تفاوت رتبۀ نفس، متفاوت خواهد بود.
ـ توجه به تمايزها و شباهتهاي کنشگرها
نفسْ در سير نزولي خود از ذات الهي و علم الهي نشئت ميگيرد و به سمت تعلق به بدن حرکت ميکند. در اين مرحله، نفسْ داراي نوع واحد است؛ اما بعد از اينکه نفسْ به مرتبه درک کلي مثالي يا خيالي رسيد، بهحسب افعال و انگيزههايي که دارد، ديگر داراي نوعِ واحد نخواهد بود. ازهمينرو صدرالمتألهين، نفوس را به نوعِ بهيمي، انساني و الهي تقسيم ميکند.
تبيينگرِ کنشهاي انساني ميبايست بين کنشهايي که از نفوس بهيمي، انساني يا الهي سر ميزند، تمايز قائل شود و از يکسانانگاري چنين کنشهايي خودداري کند. مسلماً متعدد دانستنِ سنخهاي کنش، سبب خواهد شد تحليل آنها نيز متناسب با سنخِ مربوط به خودشان صورت بگيرد. درعينحال اين بدان معنا نخواهد بود که سنخهاي متعدد کنش کاملاً متمايز و بيشباهت بههم خواهند بود؛ چراکه نفوس در هر مرتبۀ بهيمي يا انساني يا الهي که باشند برخي امور را بهصورت مشترک درک ميکنند ـ مثلاً همگي عدالت را خوب و ظلم را بد ميدانند ـ و متناسب با آن، کنش ميکنند. البته کنشهايي هم که ناشي از درک واحد از نفوس بهيمي يا انساني يا الهي باشد باز با يکديگر متفاوت است؛ اما اين تفاوت، تفاوتِ بهحسب شدت و ضعف درک خواهد بود.
به عبارت روشنتر، تبيينگرْ نبايست کنشهاي کسي که در سير تکاملي خود به سدرةالمنتهي رسيده است را بسان کنشهاي يک انسان عادي بداند که مراحل ناطقه را هم بهدرستي نپيموده و هنوز توانايي ادراک کليات مثالي و خيالي را هم ندارد. ازهمينرو نهتنها تبيينگر کنشهاي انساني، بلکه انديشمند حوزه علوم انساني نيز بايد متفتن به اين نکته باشد که تبيين کنشهاي پيامبران الهي، امامان معصوم و اولياي الهي با تبيين کنشهاي انسانهاي ديگر متفاوت است؛ فلذا ابزارهايي که محقق براي تبيين کنشهاي ديگران از آنها بهره ميبرد، چهبسا در حوزۀ تبيين کنشهاي معصومان يا از کارايي خود بيفتد يا حداقل کارايي لازم و کافي را هم نداشته باشد.
ـ عدم موضوعيت تبيين
تبيين، محوريترين کارکرد علوم انساني از ميان بقيه کارکردهاي علوم انساني است. کارکردهاي ديگرِ علوم انساني زماني محقق را به نتيجۀ درست ميرساند که تبيينِ درستي از موضوعِ علومانساني ـ يعني کنش ـ صورتگرفته باشد. بااينهمه، توجه به تأثير اعمال در تکامل انسان، محقق را به اين نکته رهنمون خواهد کرد که کنشهاي انساني نيز موضوعيت ندارد و تنها نقش واسطهاي و ابزاري دارد؛ فلذا تبيينگر ميبايست تبيين را ـ بهعنوان محوريترين کارکرد علومانساني ـ پُلي براي بهبود وضعيت و هدايت بشر بداند. به اين معنا، تبيينِ کنش ديگر موضوعيتي نخواهد داشت؛ بلکه طريقي براي استکمال بشر خواهد بود.
ـ تأثير در تحقيق
با فرض اينکه پژوهشگر حوزۀ تبيين، تحليل صدرا از تکامل انساني را قبول کند، انتخاب موضوع تحقيق، فرايند تحقيق و حتي نتيجهگيري از مسئلۀ مورد تحقيق تحت تأثير واقع خواهد شد.
موضوع تحقيق دچار تحول ميشود؛ زيرا تبيينگر خود را با کنشِ نفسي همواره دگرگونشونده مواجه ميبيند. فرايند تحقيق نيز با تأثر موضوع تحقيق، دچار تحول خواهد شد و فرايندي پويا و منعطف را لازم خواهد داشت و در نتيجه، برايند تحقيق نيز متأثر از موضوع و فرايند خواهد بود.
ـ اهميت نيت در کنش
انگيزه به معناي علت غائي براي رسيدن به غايت، از کنشهاي دروني انسان محسوب ميشود. هرگونه کنش ارادي سبب تعالي يا تضاعف شخص انساني ميشود. فلذا توجه به انگيزه و نيت در تبيين کنشهاي انساني جايگاهي ويژه خواهد داشت.
ـ ابتر بودنِ ارزشيابيهاي تحصيلي
در حال حاضر، ارزيابي تحصيلي بدين صورت است که ارزيابْ صرفاً نوشتار و پاسخهاي تمام متعلمينِ خود را بهعنوان يک سنخ کنش در نظر ميگيرد و آنگاه به يک سنخ کنش، امتيازهاي متعددي اختصاص ميدهد.
در تعريف علوم انساني، ارزيابي به معناي پرسش از ارزشمندي کنش انسان، يکي از کارکردهاي علومانساني معرفي شد. تمام کارکردهاي علوم انساني، بدون تبيين دقيق و جامع از کنش، ابتر خواهند بود و نتيجه واقعي به پژوهشگر نخواهند داد؛ چراکه تا عوامل يک پديده بهدرستي کشف نشود، نميتوان از آن توصيف يا ارزشگذاري دقيقي ارائه داد.
با نظر به نکتۀ فوق، اگر تلقي ما از متعلم، يک انسانِ همواره در حال تکامل و با مراتب متعدد باشد، ارزيابيهاي ما از متعلمين بايد ناظر به درکِ موقعيتِ وجودي او باشد. ازهمينرو ارزياب تحصيلي ميبايست در ارزيابي تحصيلي متعلمِ خود علاوه بر اينکه ساحتهاي وجودي متعلمينش را از هم تفکيک ميکند، عوامل مؤثر در پاسخدهي يا نوشتار او را نيز مدنظر داشته باشد؛ زيرا نوشتار متعلم بهعنوان يک کنشِ انساني، زماني تبييني کامل و جامع خواهد داشت که ارزياب نگاهي همهجانبه به علت و شرايطِ آن کنش داشته باشد. بهطور مثال دو متعلم را در نظر بگيريد که يکي براي رضاي الهي مشغول پاسخ به سؤالات يا نگارش مقالهاي است؛ و متعلم ديگر دقيقاً نيتي خلاف نيت متعلم اول دارد. ارزيابْ بهعنوانِ تبيينگر کنش اين دو متعلم زماني ميتواند ادعاي تبيين دقيق و جامع کند که همۀ جوانبِ را از جمله عوامل دروني کنشِ دو متعلم را هم مدنظر داشته باشد. بعد از تبيين درست است که ميتوان ارزشيابي حقيقي از وضعيت تحصيلي دو فراگير ارائه کرد. روشن است سختي تبيين جامع، نافي صحتِ آن نخواهد بود.
بنابراين نگارندگان معتقدند، نظام آموزشي بايد به سمتي برود که حتيالمقدور مجموع وجودي متعلم و شرايط صدور کنشِ وي را براي امرِ ارزيابي در نظر بگيرد.
ـ دخالت جنسيت در تبيين
براساس حرکت جوهري، جنسيت افرادِ انساني در اصل تکامل آنها هيچ دخالتي ندارد. صدرالمتألهين نيز نفوس مذکر و مؤنث را در سير تکاملي از يکديگر متمايز نکرده است. اما ازآنجاکه به ارتکاز ذهني و تجربه جنس مؤنث و مذکر، داراي عکسالعملهاي متفاوتي در مواجهه با پديدههاي بشري و طبيعي هستند، ميتوان گفت؛ تبيين کنشهاي آنان متفاوت از ديگري خواهد بود.
ـ توجه به جايگاه کنش از حيث عامليت
هرچند، تبيين به کنش انساني تعلق ميگيرد؛ اما بايد توجه کرد که يک کنش از نفس واحد نيز ميتواند يکي از عوامل و علل کنش ديگر همان نفس محسوب شود؛ فلذا محقق نبايد از جايگاه کنش در تبيين کنشها غفلت کند.
ـ عدم کفايت علومانساني مصطلح
نگارندگان با استمداد از نظريۀ تکاملي صدرالمتألهين معتقدند ميتوان مدلي از تبيين ارائه داد که اولاً تمام مدلهاي موجود را دربر گيرد؛ ثانياً تمام ابعاد جوهري انسان، از جمله ارتباط او با غايت نهايياش مورد ملاحظه قرار گيرد. تنها در اين مدل از تبيين ميتوان نتيجۀ واقعي بهدست آورد. اين مدل از تبيين، نهتنها دچار اشکالات دگماتيسم روشي نميشود؛ بلکه انسان را از انحصار منبع معرفتي ميرهاند. بعلاوه اين ديدگاه مبتني بر نگاه اصيل به انسان است. در اين ديدگاه، محقق تمام وجوه کنش را در تمام ابعاد هستيشناختياش مورد بررسي قرار ميدهد.
در مدلي که از تبيين پيشنهاد ميشود بايد براي علتکاوي کنشْ تمام ظرفيتهاي علوم را به خدمت گرفت؛ بهگونهايکه هر علم با توجه به ابزاري که در اختيار دارد بايد وجهي از وجوه يا شرطي از شروط تحقق کنش را مورد مطالعه قرار دهد؛ بنابراين همۀ ابزارهاي کشف عوامل صدور کنش در کنار يکديگر عواملي را به پژوهشگر ميدهند که برايند نهايي آن، تبيين يک کنش از نوعِ انساني خواهد بود.
روشن است که در چنين مدلي، علوم انساني مصطلح فقط بخشي از علل کنش انسان را براي ما کشف و بيان ميکنند و حتي از ارائۀ تبيين در ساحت مادي بشر دستشان کوتاه است. علوم انساني مصطلح، حتي فلسفه را از دايرۀ خود خارج کرده است و اين امر قطعاً در تبييني که محقق از کنش انسان ميدهد تأثير ميگذارد و پيامد آن نقص در تبيين خواهد بود. ازاينرو محقق حوزۀ تبيين بايد تمام عوامل کنش را احصاء کند و اين امر تنها با مددرساندن همۀ علوم کارساز خواهد بود.
استوانهاي را در نظر بگيريد که علاوه بر ابعاد مکاني که سه جهت طول و عرض و عمق امتداد دارد، يک امتداد زماني هم داشته باشد؛ بدين معنا که هر آنْ به او نگاه ميشود با جوهري جديد خود را به ما نشان ميدهد. شناخت چنين موجودي که در هر آنْ فقط با بخشي از آن مواجهايم، زماني ميسر است که همۀ عمر زمانياش را دريابيم. حال همين نگاه را در مورد انسان صاحب شعور و قابل تکامل صعودي با جنبههاي متعدد وجودي در نظر بگيريد، چقدر شناخت کنش چنين موجودي دشوار خواهد شد؟! ازهمينرو ميتوان گفت بهترين تبيين از ميان انواع تبيين، تبيين کامل و جامع است که ميتواند ما را به شناخت هرچه دقيقتر کنشهاي انساني رهنمون باشد. اذعان بهدشواري و صعوبت زياد اين مدل، دور از نظر نيست؛ اما دليلي بر نادرستي و نقصان مدل پيشنهادي هم نخواهد بود.
نتيجهگيري
حرکت جوهري به تغیير تدريجي در ذات اشيا اطلاق ميشود. صدرالمتألهين براساس مبناي امکان و وقوع حرکت جوهري، تکامل انسان را بعد از يک سير قهقرايي که از ذات الهي نشئت ميگيرد، به عالم ماده ميکشاند. نفس انسان بهعنوان يکي از انواع جواهر، بعد از حرکت جوهري که از جسم شروع ميشود با سير تکاملي خود، استعداد دريافت نفس انساني را پيدا کرده و به بدن ملحق ميشود؛ اما نه به نحو اتحاد حلولي صورت در ماده؛ بلکه به نحو اتحاد حقيقي نفس مجرد متعلق به ماده و بدن؛ بهگونهايکه بدن با گذر از هر مرتبه، فاقد مراتب سافلِ خود نميشود. به تعبيري، جسمي که به نفس ارتقا مييابد «حرکت جوهري اشتدادي مرکب» دارد. اين سير تکامل با گذر از عالم ماده وارد عالم مثال خواهد شد؛ در اين مرتبه است که فصل مميز انسان هويدا ميشود. اما سير اشتدادي نفس، بههمينجا ختم نميشود؛ بلکه با ادامه اين مسير به عالم عقل وارد شده و مراتب عالم عقل را بهتناسب افعال و رويکردها و گزينشها و نيات که در زندگي خود دارد، طي ميکند.
تبيين يکي از کارکردهاي علوم انساني است و آن را بهطور عام به علتکاوي يا پرسش از چرايي کنش انساني تعريف ميکنند. در تبيين متذکر شديم که کنش را بايد قدري وسيعتر لحاظ کرد؛ بهگونهايکه کنشهاي ذاتي که بر نفس اثر ميگذارند نيز داخل در تعريف شود. ازاينرو تبيين کنش عبارت است از کشف يا بيان چرايي افعال گسترده انساني. مدل پيشنهادي که در آن از همۀ مدلهاي مفيد بهره گرفته ميشود، ميتواند بشر را از مصائب علمي و شناختي برهاند.
تکامل انسان، آنهم نه در اعراض، بلکه در جوهرش، اثر مستقيم و گاه غيرمستقيم بر تبيين کنشهاي انساني دارد، که عدم توجه به آنها ابتربودن تحقيقِ محقق را نمايان خواهد کرد. همچنين ميتوان ادعا کرد که گزافبودن انحصار روشي، منبعي و مسائليِ علوم انساني موجود و عدم کفايت آنها در بحث تبيين، صرفاً گوشهاي از تأثيرات تلقي صدرالمتألهين از تکامل انسان بر بحث تبيين است.
- ارشدرياحي، علي و حميدرضا اسکندري، 1389، «مراتب تکامل نفس از ديدگاه ملاصدرا»، انسانپژوهي ديني، ش ۲۴، ص ۱۲۵ـ۱۳۷.
- اسماعيلي، معصومه، 1395، «منازل وجودي انسان در حرکت استکمالي عقل از منظر ملاصدرا»، پژوهشهاي هستيشناختي، ش ۹، ص ۳۵ـ۴۹.
- سلطاني، مهدي و حميد پارسانيا، 1394، «روششناسي علم ديني ناظر به علوم انساني»، معرفت فلسفي، ش ۳، ص ۹۵ـ۱۱۸.
- شريفي، احمدحسين، 1393، مباني علوم انساني اسلامي، چ دوم، تهران، آفتاب توسعه.
- ـــــ ، 1396، «بررسي مدل صدرايي گزينش عقلاني بهعنوان روشي براي تبيين کنشهاي انساني»، معرفت فرهنگي اجتماعي، ش ۳۳، ص ۲۵ـ۴۰.
- صادقي، مسعود، 1385، «انواع تبيين و نظريههاي تبيين علمي»، نامه حکمت، ش ۸، ص ۴۵ـ۶۴.
- صدرالمتألهين، 1360، الشواهد الربوبيه، تصحيح سيدجلالالدين آشتياني، چ دوم، تهران، مرکز نشر دانشگاهي.
- ـــــ ، 1366، تفسير القرآن الکريم، چ دوم، قم، بيدار.
- ـــــ ، 1981م، الحکمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة، چ دوم، بيروت، دار احياءالتراث العربي.
- عبوديت، عبدالرسول، 1392، درآمدي به نظام حکمت صدرايي، چ دوم، تهران و قم، سمت و مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- قوام صفري، مهدي، 1387، «ارسطو و بنيادگذاري تبيين علمي»، پژوهشهاي فلسفي، ش ۲۰۳، ص ۱۰۳ـ۱۳۴.
- مرديها، مرتضي، 1395، «معنا و مبناي تبيين در علوم اجتماعي»، مطالعات ميانرشتهاي در علوم انساني، ش ۴، ص ۷۹ـ۱۰۴.
- نجفي سوادرودباري، رضوانه و علي شيرواني، 1393، «تکون و تکامل نفس از منظر ملاصدرا»، آيين حکمت، ش ۱۹، ص ۱۳۹ـ۱۶۶.
- نورمحمدي نجفآبادي، يحيي و عبدالرسول عبوديت، 1396، «تبيين تکامل برزخي براساس مباني فلسفي صدرالمتألهين»، معرفت کلامي، ش ۲، ص ۶۱ـ۷۴.